امپراطور عشق
کد محصول (447331)
کتاب "امپراطور عشق" به قلم بهزاد بهزادپور
اطلاعات بیشتر
کتاب"امپراطور عشق" به قلم بهزاد بهزاد پور در قالب نمایشنامه ای است که به داستان رباح برده ای سیاه پوست در زمان عام الفیل می پردازد.قالب متن یک عاشقانه ی مذهبی است به طوری که می توان یکباره آن را به پایان رساند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
در داخل خیمه رباح آخرین گره را به طنابی که به دور دست های حمامه بسته است می زند،حمامه درد می کشد و از ترس و دلهره بدنش می لرزد و جیغ می کشد.رباح که از گره زدن طناب را به تیرک وسط خیمه می بندد و سپس با عجله از کف خیمه مقداری خاک برداشته بر سر و روی حمامه می پاشد.حمامه درد می کشد نگران به حرکات ریاح می نگرد و ضجه می زند.رباح با عجله شلاق را از گوشه را از گوشه خیمه پیدا کرده و آن را در کنار خود بر زمین می اندازد.دیگر نمی داند چه کند،وحشت زده و مضطرب به این طرف و آن طرف می رود.ناگهان برق تصمیمی رباح را به سرعت به گوشه خیمه می کشاند.
رباح خنجری را که به دیوار آویخته است،با عجله بر می دارد و سریع کنار حمامه می آید،سپس با چشم هایی وحشت زده به حمامه می نگرد.
حمامه چشمش به خنجر می افتد با صدایی جان خراش و التماس آمیز فریاد می زند.به ناگاه رباح دامن خود را بالا زده و خنجر را بر روی ساق پای خود می کشد.خون از بریدگی فواره می زند،حمامه از دیدن این صحنه حالش به هم می خورد.رباح پای مجروحش را که خون از آن فواره زده بر روی سر و پیکر حمامه می گیرد.خون بر روی لباس و جامه حمامه می پاشد و حمامه پی در پی عق می زند.صدای پای اسب ها نزدیک می شود.رباح پای مجروحش را از روی صورت حمامه عبور می دهد.بر صورت خاک آلود و آشفته او خط خونی کشیده می شود.
رباح با دستپاچگی خم شده و دست های خود را به خود پایش آغشته می کند و سپس با عجله و لنگان لنگان به گوشه خیمه می دود و شال سفیدی را برداشته و به سرعت به دور زخم ساق پایش می بندد و آن را محکم گره می زند.سپس با سر و وضعی خاک آلود و خونین هم چنان دردآلود عق می زند و نقش بر زمین شده است.رباح به سمت در خیمه می رود و در کنار آن در بر زمین دراز می کشد،به شدت نفس نفس می زند،سعی می کند که چشم های خود را ببندد و ادای خستگی حاصل از شلاق را آورد.صدای پای اسب ها از پشت خیمه به گوش می رسد.
رباح پای مجروحش را در زیر دامن مخفی تر می کند.به یک باره در آستانه در خیمه،خلف سوار بر اسب ظاهر می شود.چشم های نافذش داخل خیمه را می نگرد.چشمش به رباح که در کف خیمه پهن شده می افتد و سپس به حمامه که دست بسته و آشفته و خون آلود در خود می پیچد و هم چنان عق می زنذ،از دیدن این صحنه بر چهره خلف لبخندی شیرین می نشیند.رباح هم چنان خود را به بی خبری زده و چشم هایش را بسته نگاه داشته،خلف که فکر می کند رباح را غافلگیر کرده است،با صدایی مهربان و شادمان می گوید....
(کتاب امپراطور عشق/صفحه 51)