گوهر شب چراغ
کد محصول (449058)
کتاب"گوهر شب چراغ" به قلم مظفر سالاری
اطلاعات بیشتر
مجموعه داستان های مستندی که پیش روی شماست، درباره ی بزرگ مردی است که چشم روزگار کمتر نظیرش را به خود دیده است. نزدیک به شصت سال از درگذشت «آیت الله حاج شیخ غلام رضا فقیه خراسانی» می گذرد و هنوز یاد و خاطره اش زنده است. او نمونه ای است از یک روحانی کامل، زیرا مجتهدی بود اهل یقین؛ عابد و زاهدی عارف؛ عالمی بود ربانی و مردمی؛ خدا ترسی بود مهربان و ایثارگر و هدایتگری بود دلسوز و غمخوار. با آنکه اهل سازش با حکومت طاغوت نبود، هرگز گوشه ی عزلت اختیار نکرد و دست از تبلیغ و تلاش نکشید. به همگان بی دریغ خدمت می کرد و نگاهش به تشکر و سپاس احدی نبود. چنان به حق پیوسته بود که هدفی جز خدمت به خلق نداشت. فقیر و غنی در نگاهش یکسان بودند. عمری ساده زیست و از خود تبلیغی نکرد، اما شعاع بزرگی اش چنان بود که مخفی میکرد، گرچه خوبی از وجودش تراوش داشت. در برابر خدا، خودی نمی دید که خودش را بگیرد و در پی خودنمایی باشد. مردم را دوست داشت و خویش را خدمت گزارشان بود.به همه خیر می رساند و چیزی از کسی نمی خواست. نگاهش به خدا بود. وارسته بود. از قید آنچه زیادی و دست و پا گیر بود، رسته بود. از بندگی به آزادگی و رستگاری رسیده بود. مثل گل بود...
داستان های این مجموعه، جز یکی دوتا، برگرفته از کتاب «تندیس پارسایی» است. آنچه تذکرش لازم است آنکه از مرحوم حاج شیخ، به فراوانی کراماتی مانند طی الارض، تصرف در اشیا، اطلاع از آینده و آگاهی از مافی الضمیر دیگران نقل شده است. در این مجموعه تا جای ممکن به محاسن اخلاقی ایشان پرداخته ایم و نه کراماتی که اشاره شد؛ زیرا بالاترین کرامت ایشان و هر بزرگی، بزرگواری های اخلاقی است. از سوی دیگر محاسن اخلاقی می تواند الگو و سرمشقی برای دیگران شود.
در بخشی از متن این کتاب میخوانیم :
من تصمیم گرفته ام تا زمانی که می توانم سوار الاغ شوم ،برای رفت و آمد از ماشین استفاده نکنم. این زبان بسته خیلی کم خرج است. به آب و علفی راضی است. مثل ماشین، بنزین و روغن و جای پارک نمیخواهد.دود نمیکند. سر و صدا ندارد. از کوچه های باریک رد میشود. کسی را زیر نمیگیرد. به در و دیوار نمیزند. تصدیق نمیخواهد.پنچر نمیشود. نباید هندل زد تا روشن شود. حیوان زحمتکش و خدمتگزاری است. بیش از آنچه که میخورد، کار میکند. باهوش است. کافی است مسیری را یک بار برود. یاد میگیرد. توی حافظه اش می ماند. من هرجا بروم، موقع برگشت، بدون اینکه راهنمایی اش کنم، خودش را را میگیرد و تا خانه می رود. من هیچ وقت شلاقش نمیزنم. یک رفاقتی با هم داریم. چغندر خوردنش را دوست دارم. می ایستم و تماشا می کنم. جوری می خورد که انگار چلوکباب است! قانون است. به همین رازی است. مشهد سوار درشکه شدم. درشکهچی مرتب الاغ بیچاره را شلاق می زد. دو سه بار تذکر دادم که آهای عمو! بی زبان را نزن. خدا را خوش نمی آید. بخرجش نرفت. نمیدانم عادت است یا بیماری که بعضی دوست دارند حیوانی که بهشان خدمت میکند، خودشان و بارشان را میبرد و خرج ایشان را درمیآورد بزنند. قدرناشناس اند. دیدم به خرجش نمیرود. کرایه اش را دادم و پیاده شدم. مجبور شدم یک فرسخی را پیاده گز کنم؛ اما راضی بودم که دیگر شلاق خوردن حیوان را نمیبینم. یادتان است مدتی پیش، بردن الاغ به خیابان را ممنوع کرده بودند؟ روز داشتم به راه خود می رفتم. از جلوی شهربانی می گذشتم که رئیس شهربانی جلوم را گرفت. تازه به یزد آمده بود. مرا نمیشناخت. گفت: «مگر نمی دانی که آوردن الاغ به خیابان ممنوع است؟ مجبورم الاغت را توقیف کنم.» گفتم: «این بیچاره که جز خدمت، کاری نمیکند! آزارش به هیچ کس نمی رسد. نه دروغ میگوید، نه غیبت و دزدی و احتکار و گرانفروشی میکند. این همه آدم خلاف کار و مجرم را ول کرده ای، یقه این بیچاره را چسبیده ای؟!»
برگرفته از صفحه 56 کتاب