سبد خرید شما خالی است

تنها گریه کن

کد محصول (448815)

(2)

کتاب "تنها گریه کن"روایت زندگی اشرف سادات منتظری، مادر شهید محمد معماریان به قلم اکرم اسلامی

زمان باقی مانده
95,000 تومان
85,500 تومان

اطلاعات بیشتر

انگار از خواب بیدار شده بودم. باورم نمی شد این همه روز گذشته و من خانه نبوده ام و از آن مهم تر، کجا ها را دیده و برگشته بودم به جریان معمولی زندگی. بعد از چهار روز سرمان خلوت شد.
تازه تازه داشتم به خودم می آمدم. رشته ی زندگی را گرفته بودم توی دستم، ولی این وسط، محمد وفاطمه بهانه می گرفتند.شاید تلافی آن نبودن و غیبت طولانی ما بود، نمی دانم.مدام می گفتند:((این همه وقت کجا بودی؟ چرا رفتی؟ چرا ما را نبردی؟ چرا مریم را بردی؟))با حوصله می نشستم و برایشان حرف می زدم؛اما چطور می شد به یک دختر هشت ساله و پسر شش،هفت ساله فهماند کجا رفته بودیم و برای چه؟ چطور باید راضی شان می کردم و دلشان را به دست می آوردم. فکر می کردم چه اتفاقی به جز زیارت خانه خدا می توانست مرا مجاب کند سه ماه بچه هایم را بگذارم و بروم؟ هیچ جوابی به ذهنم نمی رسید. هر چند از اول بچه ها را لوس بار نیاورده بودم، ولی باید خیالشان را راحت می کردم که دیگر کنارشان هستم. حاجی هم یک جورِ دیگر دل به دلشان می داد؛ ولی چون برای کار، زیاد مسافرت می رفت، بچه ها به دیدنش کمتر عادت داشتند. وقتی از مکه برگشتم، بیشتر برای نماز می رفتم مسجد. از حرف های بین نماز و درِگوشی های همسایه ها در صف نماز فهمیدم انگار ما نبودیم،در مملکت خبر هایی شده است. تقریبا دیگر همه ، ماجرا را می دانستند؛ بعضی بیشتر و بعضی کمتر.تظاهرات و راهپیمایی هایی که قبلا مخفی بود، حالا علنی شده بود، خبر ها را فقط در مسجد می شنیدم. ما توی خانه حتی رادیو نداشتیم، چه برسد به تلویزیون، نه ما، خیلی ها. توی رادیو و تلویزیون هیچ چیزی نبود که به درد دین و دنیایمان بخورد، ما همه چیز را با رضایت خدا و پیغمبر(ص)   می سنجیدیم. همه جوره سعی می کردیم زندگی مان را حلال بگذرانیم؛ این بود که حتی یک بار نگفتم کاش تلویزیون داشتیم. از مسجد پایم به تظاهرات باز شد؛ البته قبل تر هم بالای پشت بام اللّه اکبر می گفتیم. شب که می شد، رأس ساعت نه، صدای مردم ، قم را بر می داشت. این کار، دلم را راضی نمی کرد. باید می رفتم بین مردمی که توی خیابان شعار می دادند و مبارزه می کردند. صبح به صبح، حاجی را راهی می کردم ، کار هایم را سر و سامان می دادم و بعد خودم را می رساندم به خیابان.ذ هر جا شلوغ بود. من همان جا بودم. زمین فوتبال نزدیک خانه ی ما شده بود محل رفت و آمد هلی کوپتر ها ، یعنی نمی توانستند بنشینند، فقط نزدیک زمین می شدند و کماندو ها می پریدند پایین. خیلی خوب یادم است. این ها آن قدر درشت هیکل بودند. از دور می دیدشان ، هول می کردی، صورت هایشان سیاه بود
بر گرفته ای از صفحه 85 و 86

 

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
اکرم اسلامی
انتشارات
انتشارات حماسه یاران
موضوع
سرگذشت نامه
شابک
978-600-787469-1
شماره کتاب شناسی ملی
6246615
تعداد صفحات
264 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)