سکه های ویرانگر (ایلیا و حیفیا2)
کد محصول (449100)
کتاب "سکه های ویرانگر"
جلد دوم ایلیا و حیفیا
به قلم محسن عباسی ولدی
اطلاعات بیشتر
ایلیا و حیفیا را باید از مجموعه داستانهای راهبردی و استراتژیک دانست که بنا دارد ذهن کودک و نوجوان را مشغول مسائل بسیار مهم و اساسی کند. پیشفرض این مجموعه این است که ظرف فهم و درک بچهها بیش از آنی که ما خیال میکنیم، بزرگ است. در داستان اول با عنوان «دزدان راز ایلیا» مسئلۀ نفوذ مطرح شد.
«سکههای ویرانگر» نام ماجرای دومی است که در دو آبادی ایلیا و حیفیا اتفاق میافتد. خاخام موشل و اطرافیان او تصمیم میگیرند با رواج ربا در ایلیا، مردم رو به جان هم بیندازند و انگیزۀ آنان را برای کار کردن از بین ببرند. آقا سید محمد و دوستانش تلاش میکنند که مردم را از این نقشه و خطرات آن آگاه کنند.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
آبادی، یک پهلوان داشت آن هم حاج فتاح، که مانند پدرش محبوب دل ها بود. هنوز بعضی از پیرمردها حاج فتاح را به اسم پدرش صدا می زدند و به او می گفتند پسر حاج حیدر.حاج فتاح مانند خیلی از پهلوانان، مردی چهارشانه بود و دست های پهن و بازوان درشتی داشت. ابروان پرپشت حاج فتاح و صورت آفتاب خورده اش نشان نمی داد که مرد مهربانی باشد، اما بچه ها بهتر از هر کسی می دانستند او چقدر مهربان است.
وقتی مجید و عظیم به زمین حاج فتاح رسیدند، او داشت زیر لب شعر می خواند و زمین را بیل میزد:
_اگر دردم یکی بودی چه بودی، و گرغم اندکی بودی چه بودی!
عظیم و مجید به زمین حاج فتاح رسیدند، و سلام کردند و خواستند به او کمک کنند. حاج فتاح گفت: « دستتون درد نکنه، ولی پدر خودتون الآن سرزمین داره کار می کنه. برید به اون کمک کنید. »
مجید دست دراز کرد تا بیل را از دست حاج فتاح بگیرد که عظیم گفت: «خیالت راحت ما از آقاجون مون اجازه گرفتیم.»
حاج فتاح که خیلی خسته شده بود و دلش می خواست دو دقیقه بنشیند زمین گفت: «الهی که خدا به شما خیر بده و به پدرتون هم عمر طولانی و با برکت !»
مجید و عظیم کارشان را شروع کردند. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که عظیم سر صحبت را باز کرد و گفت: «حاج فتاح چه کار می کنی با قرض و قوله ها؟
حاج فتاح که دل پری داشت گفت: «یکی از طلبکارهام ازم شکایت کرده. قاضی هم بهم فقط یه هفته مهلت داده تا پولش و بهش برگردونم.»
عظیم گفت: «چقدر بهش بدهکاری؟»
حاج فتاح گفت: «صد تا سکه بدهکارم .تازه این یکی از طلبکارهاست که رفته شکایت کرده. چند تا دیگه هم هستن. آقا سید محمد خیلی کمکم کرده، اما بدهکاری ها خیلی زیاده.
مجید گفت: «نمی دونم چرا امسال تو آبادی بدهکار زیاد شده. همه هم از آقا سید محمد توقع دارن کمک شون کنه . حرفا می زنن !»
حاج فتاح که نشسته بود روی خاک و کار را سپرده بود به این دو برادر، لب و دهانش را کج و معوج کرد و گفت: «اون بنده خدا که یه سرداره و هزار سودا .»
عظیم و انمود کرد کنجکاو است، اما در اصل داشت موذیانه عمل می کرد. گفت: «حاج فتاح این روزها چه دعایی کردی که خدا به دادت رسیده؟
حاج فتاح با تعجب پرسید: «مگه چه اتفاقی افتاده؟»
این بار عظیم بود که به مجید اشاره کرد حرف بزند. مجید هم با خودش فکر می کرد در حال باز کردن گره از زندگی یک مسلمان است و فرشته ها همین الآن دارند کیلوکیلو ثواب به پایش می ریزند ،دستش را روی شانه حاج فتاح گذاشت و مغرورانه گفت: «ما پنجاه سکه یعنی نصف بدهکاری ت رو بهت قرض می دیم که به طلبکارت بدی برای نصف دیگه ش هم خدا بزرگه .»
حاج فتاح از شدت خوشحالی گریه اش گرفته بود و دیگر سرما را احساس نمی کرد. آستین خاکی اش را کشید به چشمانش و بعد هم یک یا علی پهلوانی گفت و برخاست. مجید را بغل کرد و بوسید. حاج فتاح این کار را چنان پر قدرت انجام داد که مجید احساس خفگی کرد و غرور از یادش رفت.
حاج فتاح که شبانه روز کارش شده بود دعا کردن، دیگر نرفت سراغ بغل کردن عظیم ،می خواست هر چه زودتر از خدا که دعایش را پذیرفته تشکر کند دستش را به آسمان برد و سه بار گفت: «الحمد لله، الحمد لله ، الحمد لله .»
مجید و عظیم واقعاً بلد نبودند در چنین موقعیتی که پهلوانی تا این حد خوشحال است، چه باید بگویند، پس در سکوت مشغول بیل زدن شدند. حاج فتاح هم که دیگر دست هایش را پایین آورده بود، بیلش را برداشت و مشغول شد. لبخند از روی لب حاج فتاح کنار نمی رفت و چند دقیقه یک بار از عظیم و مجید تشکر می کرد.
کمی که گذشت، عظیم آب بینی اش را بالا کشید و گفت: «حاج فتاح حالا که خیالت راحت شد به چیزی میخواستم بگم.»
بخار در دهان عظیم فروکش کرد و به محض اینکه حاج فتاح خواست حرفی بزند از دهان او سر بلند کرد.
- چی؟ بگو.
عظیم بیلش را در خاک فرو کرد و به این طرف و آن طرف تکانش داد و سربه زیر و خجالت زده گفت: «عیبی نداره ما یه شرطی بذاریم؟ » لبخندی که چند دقیقه ای بود روی لب حاج فتاح نشسته بود، خشکید و شانه های برافراشته اش ، فرو افتاد و گفت: «چه شرطی ؟»
دستپاچگی مجید حتی در سکوت هم پیدا بود. عظیم می خواست از مجید بخواهد حرف بزند اما حال او را که دید. خودش من منی کرد و گفت: «ما این پول رو به تو م یدیم، ولی تو معلوم کن که کی بهمون پس می دی.»
لبخند خشکیده دوباره به لبهای پهلوان برگشت و با خیال راحت گفت: «اگر خدا بخواد و زنده باشم، سال دیگه وقت درو اولین پولی که میدم پول شماست. خوبه؟»
مجید که انگار میخواست تکانی به خودش بدهد و مشارکتی در این کار داشته باشد گفت: «خوبه ، ولی منظور عظیم این نبود.»
مجید نشست روی خاک و پهلوان را هم دعوت کرد به نشستن. عظیم هم بعد از آن دو نفر نشست و داشت توی دلش حرف هایش را دنبال هم ردیف می کرد تا اگر نیاز شد. آنها را به زبان بیاورد. هم زمان بقچه نان و پنیرش را هم باز کرد. لقمه ای گرفت و به حاج فتاح تعارف کرد .حاج فتاح تشکری کرد و لقمه را به دندان گرفت.
مجید که فکر می کرد دارد مثل آدم بزرگ ها حرف می زند، تمام عقلش را جمع کرد یک جا و گفت: از الآن تا دروی سال دیگه ،هفت هشت ماهی مونده. اگر اشکالی نداره شما تا اون موقع هر ماه دو سکه به ما بده.
حاج فتاح که هنوز لقمه اول را قورت نداده بود، هاج و واج ماند و خیره شد به این دو برادر. بعد با همان دهان پر اما وارفته گفت: «باشه ، ببینم خدا چی میخواد. »
این چیزها در آبادی آن ها رایج نبود؛ دو برادر مطمئن بودند پهلوان منظورشان را متوجه نشده است، پس عظیم حرف هایی را که در دلش تمرین می کرد به یک باره بر زبان آورد :
این دو تا سکه ها از اون پنجاه سکه اصلی کم نمیشه ها.
حاج فتاح لقمه اش را قورت داد و باقی مانده نان و پنیر جویده شده را هم با زبان از گوشه و کنار دهانش جمع کرد و قورت داد و اخم آلود گفت: «ولی اینکه می شه ربا. ربا هم که حرومه.»
قلب عظیم و مجید هر دو با هم شروع کردند به تندتند تپیدن.
سپس برادرها ابرو در هم کشیدند و بلند شدند. بیل هاشان را انداختند روی دوششان و بی خداحافظی برگشتند که بروند.
حاج فتاح هم برخاست و با کلافگی این طرف و آن طرف را به هوای پیدا کردن بیلش نگاه کرد و بی هدف به سویی از مزرعه راه افتاد .برای خودش فقط به راست و چپ راه می رفت و پایش را بی آنکه حواسش باشد، می گذاشت روی اسفناج ها نمی دانست چه کار کند. هم پول را نیاز داشت و هم می دانست که قرض گرفتن با این شرایط ربا می شود و حرام است.
وقتی دید فکرش به جایی قد نمی دهد، رفت سر زمین آقا سید محمد. آقا سید محمد داشت کار می کرد که دید حاج فتاح به طرفش می آید. سید از همان دور دستش را بالا برد و به پهلوان سلام کرد. حاج فتاح هنوز سه چهار قدمی مانده بود تا برسد ، اما شروع کرد به حرف زدن.
این دفعه اومدم یه سوال بپرسم.
آقا سید محمد با لبخند همیشگی اش گفت: «در خدمتم حاجی ، بفرما!»
حاج فتاح که تازه حواسش سر جایش آمده بود، نگاهی انداخت به نان و پنیر گاز زده ای که در دستش مانده بود و توی دلش به خودش ای بابایی گفت و سری به تأسف تکان داد.
می خوای اول لقمه ت رو بخوری بعد حرف بزنی؟
حاج فتاح هول هول گفت: «نه ، نه ، ممنون ، باید زودتر حرف بزنم.» بعد هم قصه عظیم و مجید را گفت و پرسید: آقا سید محمد! این ریاست . مگه نه؟
آقا سید محمد با ناراحتی در فکر فرو رفته بود. به همین خاطر حاج فتاح سؤالش را دوباره تکرار کرد. سید به خودش آمد و گفت: «معلومه که ریاست ربا هم حرومه و هم جنگ با خداست.»
حاج فتاح که پیشانی اش پر از چین شده بود و دلش می خواست آن لقمه را بیندازد زمین اطراف را سرسری نگاهی کرد و بعد هم چند قدم برداشت به سویی و خم شد و لقمه اش را گذاشت گوشه ای از مزرعه تا سگها آن را بخورند. بعد هم برگشت نزدیک سید و گفت: «اما محتاجم ازم شکایت کردن. بهم یه هفته فرصت دادن که چهار روزش هم رفته مونده سه روز، هیچ پولی هم نتونستم جور کنم.»
بعد سرش را کمی نزدیک تر آورد و آهسته تر گفت: «یعنی فکر نمیکنی این پول رو خدا برام فرستاده باشه؟»
سید از جا کنده شد و پوزخندی زد.
اگر هم خدا برات فرستاده باشه، فرستاده تا امتحانت کنه .
بعد هم با قاطعیت به حرفش ادامه داد. حاج فتاح ! برو زندون ، ولی تو چاه ربا نرو
ظهر شده بود دیگر پهلوان رفت پی کارش و سید هم به طرف مسجد قدم برداشت.
برگرفته از صفحات 35 الی 42 کتاب