آخرین تابوت
کد محصول (449057)
کتاب"آخرین تابوت"
به قلم محمدرضا حدادپور جهرمی
اطلاعات بیشتر
هر کسی به خود حق می دهد به نقاط ضعف و قوت حریفش توجه کند، از نقاط ضعفش استفاده و نقاط قوتش را به نقطه ضعف تبدیل کند.این قانون نانوشته ی هر مبارزه، در هر مکان و زمانی است. مخصوصا اگر حریف، دشمن باشد و قصه ی دو طرف، سر از پدرکشتگی از همدیگر درآورد. در آن صورت، نه تنها شناخت نقاط ضعف و قوت دشمن یک امر ضروری است، بلکه بدون شناخت این دو مقوله از دشمن، نه می توان حرکتی کرد و نه می توان حرکتی نکرد.
ما قول نابودی ذاتی اسرائیل را هم به خودش و هم به تاریخ داده ایم. شاید تنها موجوداتی که تهدید به نابودی ماهوی و تاریخی، از سوی دشمن درجه یک خودشان شده اند و حتی برای آن نابودی زمان معکوس تعیین شده، رژیم منحوس صهیونیستی است. همین طور که ما برای تعجیل در امر نابودی تاریخی آنان از نقاط ضعف و قوتشان استفاده کرده و می کنیم، که جای بسی روایت های جذاب و خواندنی دارد، رژیم صهیونیستی هم از نقاط ضعف ما استفاده و تلاش میکند نقاط قوتمان را با چالش های جدی مواجه کند. یکی از نقاط قوت ما، ورزشکاران حرفه ای و یکی از نقاط ضعف ما افراد ناابالی و اراذل اوباش هستند. در این اوراق که روایت خواندنی از چند پرونده ی واقعی است، نشان داده شده است که اسرائیل چگونه ظرفیت های ما را تبدیل به تهدید کرده است و چگونه از ارازل و اوباشبرای تحقق نقشه های شوم خود استفاده می کند. این شگرد مختص نفوذ در جامعه ورزشی ما نیست، بلکه از باب مشت نمونه ی خروار در این کتاب روایت شده است و بیش از پیش به همه ی دلسوزان و مراکز و مراجع و نهادهای فرهنگی در زمینه حفظ و حراست از جوانان، علی الخصوص قهرمانان ورزشی، هشدار داده و وظیفه خطیر نهاد های امنیتی را در این خصوص یادآور می شود.
در بخشی از متن این کتاب میخوانیم :
قهوه خانه _مرز ایران و ترکیه
ساعت 11:20 صبح
دو نفر در اتاق پشتی قهوه خانه با لپتاپ نشسته بودند و به محض اینکه قهوه چی گردنبند را برایشان برد؛ دانه های درشت گردنبند را شمردند به دانه هفتم که رسیدند، خیلی با احتیاط آن را جدا کردند و زیر یک دستگاه حرارتی قرار دادند. وقتی آن قدر حرارت بالا رفت که آن مهره از هم باز شد، یک میکروفلش داخلش بود، آن را برداشتند و به لپ تاپ وصل کردند. نفر اصلی لبخندی از سر رضایت زد و به کنار دستی اش اشاره کرد که برو، چند دقیقه بعد ناصر در حال کشیدن قلیان بود که آن شخص آمد لب تخت ناصر نشست و گفت:خسته نباشی! گل کاشتی!