م... م... محمد (جلد دوم)
کد محصول (497962)
کتاب "م... م... محمد" جلد دوم به قلم محمدرضا حدادپور جهرمی
اطلاعات بیشتر
محمد هم لبخندی زد و ساکت نشست. لحظهای که میخواست از ماشین پیاده شود، مرد کیف پولش را از داشبورد ماشین درآورد. همینطور که داشت به داخل آن نگاه میکرد، دستپاچه شد و انگار حوصله شمردن نداشت و کلاً پولهای درون کیف را در آورد و کف دست محمد گذاشت و گفت: «فرصت نکردم چیزی بخرم. بگو هرچی میخوان و لازمه بخرن.»
محمد با تعجب گفت: «این خیلی پوله! دستتون درد نکنه. نذرتون قبول. راستی اگه لازم شد شما رو ببینم،...»
مرد گفت: «چرا باید لازم بشه؟ کار خاصی با من دارین؟»
محمد گفت: «نمیدونم. همینجوری گفتم. هرجور راحتین. خوشحال شدم. امری ندارین؟» محمد با آن مرد دست داد و خداحافظی کرد و در ماشین را بست و رفت. ذهنش مشغول شده بود، اما خودش نمیدانست چرا! رفت و رفت تا به کوچه ایران خانم رسید. با اوس کریم سلام و علیک کرد و گفت: «اوس کریم یه مقدار دیگه نذری به دستم رسیده. هر وقت فرصتی داشتی، بیا تکیه.»
اوس کریم که چند کیسه نمک و لوبیاچیتی در دستش بود گفت: «باشه. باشه. شما بفرما یه استراحتی بکن. خدمت میرسم.»
محمد وارد تکیه شد. عبا و عمامهاش را در آورد و نشست گوشه تکیه. پولها را در آورد تا بشمارد. یک مرتبه از لا به لای آن پولها، یک عکس قدیمی از دو دختر دوقلو به زمین افتاد. محمد با تعجب عکس را برداشت و نگاهی به آن انداخت. پیش خودش گفت: «آخ! اینکه عکس دخترهای این بنده خداست! لای این پولها چه کار میکنه؟! بنده خدا دستپاچه شد و یه هو همه عکس و پولها رو بهم داده. حالا کی ببینمش؟ چه جوری به دستش برسونم؟
برگرفته از صفحه 163 الی 164 کتاب