مرا بپذیر
کد محصول (506727)
کتاب "مرا بپذیر"
روایتی از زندگی شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
به قلم حورا نژاد صداقت
اطلاعات بیشتر
کتاب "مرا بپذیر"به قلم حورا نژاد صداقت، باموضوع زندگانی شهید حاج قاسم سلیمانی، این کتاب روایتی کامل از حاج قاسم سلیمانی می باشد که از ورود به سپاه تا شهادت ایشان را روایتگری می کند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
واحد گزینش او را رد کرد.
آدم هایی مثل این آقا، با چنین سر و وضع و قیافه ای، چرا به سپاه می آیند؟! قاسم سلیمانی دلش میخواست عضو سپاه شود، اما کسی حاضر نشد صلاحیتش را تأیید کند. پیراهن آستین کوتاه و چسبان، موهای فروزوزی، کمربند پهن و... همه دست به دست هم دادند تا هیکل ورزشکاری، بازوهای قوی، سینه ستبر و علاقه پنهانش به سپاه دیده نشود. اما کوتاه نیامد. حدود یک سال بعد، دوباره درخواست عضویت در سپاه را داد. جنگ بود و سپاه به نیروهای تازه نفس نیاز داشت. اگر چه گذشتن از سد سختگیری های مسئولان گزینش سپاه همچنان دشوار بود، اما این بار او را پذیرفتند.
اولین مأموریتش که اتفاقاً بیشتر از یک ماه هم طول نکشید، محافظت از فرودگاه کرمان بود. آن قدر خوب عمل کرد که تصمیم گرفتند او را مربی بسیجی ها کنند. این بار همان هیکل ورزشکاری و تجربه کشتی گرفتن در زورخانه، در روزهایی که روستای قنات ملک را ترک کرده و برای کار به کرمان رفته بود، به کارش آمد. راهی پادگان قدس کرمان شد و چون او را عضو واحد آموزش و مربی پادگان آموزشی قدس کردند، به چهل، پنجاه نفر از نیروهایی که در اختیارش گذاشتند، آموزش می داد. آن قدر منظم بود که اگر نیروهایش
را به خط می کرد، از ابتدای صف تا انتها همه در یک ستون قرار می گرفتند. اتفاقی اولین بار هنگام همین آموزش ها بر اثر تیراندازی اشتباهی یکی از نیروهای آموزشی اش مجروح شد. وقتی توانایی هایش بیشتر به چشم آمد. او و گروهی دیگر از نیروها را به تهران فرستادند تا زیر نظر حاج محمد ناظری دوره های آموزشی ویژه را سپری کنند و به کرمان بازگردند. برگشت و مسئولیت آموزش نیروها را بر عهده گرفت، اما دلش آرام و قرار نداشت. خبرهای جنگ نمی گذاشت که با خیال راحت در پادگان بماند. راهی جبهه شد.
آن ها که مثل او نیروهای اعزامی از شهرستان بودند، اول باید به ستاد گلف که همان ستاد عملیات جنگ جنوب بود، می رفتند و به تشخیص فرماندهان، در مناطق مختلف عملیاتی تقسیم می شدند. همان جا بود که با حسن باقری آشنا شد و توانست خودی نشان دهد. ترکش خوردن دستش در عملیات شهید چمران از اولین تجربه های دردناکش در جبهه بود. چند روزی را مجبور شد به عقب برگردد، اما صبر نکرد تا حالش خوب شود با همان دست آویزان به گردن به منطقه طراح برگشت تا ادامه عملیات را از دست ندهد. انگار این چند ترکش تمرینی بود برای تجربه یک مجروحیت بزرگتر آن هم در عملیات طریق القدس.
عملکردش در مدیریت نیروهایی که با خود از کرمان راهی جنگ کرده بود، آن قدر خوب بود که در عملیات طریق القدس، فرماندهی یگان را که شامل گردان های حضرت ابوالفضل (ع) و شهیدان رجایی و باهنر می شد، به عهده اش گذاشتند. آن روزها باید بستان و هفتاد روستای اطراف آن آزاد می شدند. قاسم و نیروهایش ، و البته دیگر گردان ها، هفت روز پیوسته جنگیدند تا پانزدهم آذر 1360 به نتیجه رسیدند.
برگرفته از کتاب مرا بپذیر