حاج قاسمی که من می شناسم
کد محصول (517575)
کتاب "حاج قاسمی که من می شناسم"روایت رفاقت چهل ساله علی شیرازی به اهتمام سعید علامیان
اطلاعات بیشتر
روایت بغض آلود مقام معظم رهبری الله از کتاب حاج قاسمی که من میشناسم در دیدار خانواده و ستاد سالگرد شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی:
من حالا یک کتابی را دارم میخوانم در همین شرح وضع اخلاقی و زندگی شهید سلیمانی ای که من می شناسم؛ به نظرم یک چنین عنوانی دارد که یک چیزهای جالبی آنجا هست. از قول یکی از دوستان قدیمی ایشان نوشته که نوه ی یکی از دوستان شهیدش را می خواستند عمل جراحی کنند رفت داخل بیمارستان و ایستاد تا عمل تمام بشود. مادر آن بچه گفت که خب حاج آقا عمل تمام شد، دیگر بروید به کارتان برسید گفت نه پدر تو - یعنی پدر بزرگ این بچه به جای من رفت شهید شد من هم حالا به جای او اینجا می ایستم؛ ایستاد تا بچه به هوش آمد، خاطرش که جمع شد بعد رفت. رفتارش با خانواده ی شهید این جوری است.
در بخشی از متن کتاب می خوانیم:
سردار سلیمانی، عاشق بچه های شهدا بود. با بچه های شهدا زندگی می کرد. با آنها غذا می خورد و نشست و برخاست می کرد. گاهی با بچه های شهدا به کوه یا به زیارت امام زاده های تهران می رفت. تماس فرزندان شهدا با سردار سلیمانی، خیلی راحت برقرار می شد. این برنامه ،فقط مربوط به ایران هم نبود. در سوریه و لبنان هم که بود، بچه های شهدا با او تماس می گرفتند، حرف می زدند و مشکلات شان را میگفتند. حتی روز پنجشنبه ای که فردایش شهید شد این تماسها برقرار بود. وقتی به خانه ی شهید میرفت بچه ی شهید احساس میکرد پدرش آمده؛ احساس میکرد
گم شده اش را پیدا کرده است.
به برکت حاج قاسم ،من هم به بچه های شهدا وصل شدم. بچه ها دوست داشتند سردار سلیمانی را ببینند؛ بعضی از آنها را به خانه اش می بردم. بلیت می گرفتم، صبح بیاید و شب برگردد. حاج قاسم می گفت «بلیتش را پس بده. فردا می رود امشب میماند.». توی خانه ی خودش نگه شان می داشت. دختر شهید جعفرزاده و دختر شهید محتشم را آوردم خانه ی سردار سلیمانی کسی که از نظر حفاظتی می بایست کنترل می شد، صبح با آنها پیاده از خانه تا امام زاده پنج تن لویزان رفته بود؛ یعنی کاریک پدر را می کرد.
برگرفته از صفحه 46 کتاب