خداحافظ دنیا
خداحافظ دنیا
کد محصول (447847)
کتاب" خداحافظ دنیا " مجموعه خاطرات شهید مدافع حرم حاج محمد شالیکار به قلم مصیب معصومیان
اطلاعات بیشتر
نویسنده کتاب خداحافظ دنیا نوشتن این کتاب را با جمع آوری خاطرات این شهید مدافع حرم حضرت زینب کبری سلام الله علیها آغاز کرده تنها 14 رزو پس از شهادتش .
محمد شالیکار 1349 در خانواده ای متدین و معتقد به احکام شیعی از اهالی شهرستان فریدون کنار چشم به جهان گشود. چند سال پس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از ادامه تحصیل انصراف دادو با پیگیری و تلاش سخت, در سال 1364 زمانی که هنوز 15 سالش نشده بود وارد عرصه دفاع شد. در عملیات های کربلای 4 کربلای 5 در کربلای 10 و والفجر 10 نیز حاضربود. در والفجر 10 تیری به سر او اصابت کرد اما از این مجروحیت سخت و خطناک جان سالم به در برد. در سال 69 ازدواج کرد. مسائل سوریه او را بی تاب کرده بود تا اینکه راهی شد. در سوریه هم پرتلاش و ایثارگر حاضر شد. شبی که نیروهای ما عملیات کرده بودند محمد با فریاد الله اکبر , روحیه نیروها را تقویت می کرد.حین پیشروی تیری راه نفس را در قاب سینه اش بست و او را نقش زمین وادی ترک کرد.
آخرین صدای او ذکر شهادتین بود. 5 روز بعد او به حسین برادر شهیدش پیوست .
برخی از عناوین عبارتند از:
گفت: اذان نزدیکه
گدا باید گدایی کند!
آبرویم را می گذارم
شام آخر
طوفان در باغ بید
شفاعت به شرط نماز اول وقت
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
حاج محمد به نقطه ای رسیده بود که سکوتش لبریز فریاد بود. نگاهش آتشفشان احساسات و عاشقانه ها شده بود. من تا مدت ها نمی دانستم که حاج محمد وضعیت مالی خوبی دارد. فکر می کردم او هم مثل خیلی از پاسدارهای بازنشسته است و چرتکه زندگی خودش را می اندازد. دو عملیات را با هم بودیم. گل سرسبد جمع بود.
ثابت قدم و مصر بود. در عملیات اول نشد که وارد شویم و مجبور به عقب نشینی شدیم.سرمای شدیدی حاکم بود و بارانی 8 ساعته همه ارکان کار ما را متزلزل کرده بود. لرزه سرما به جان نیروها افتاده بود. اما او نمی لرزید. خودم هم از آنها بودم که از سرما می لرزیدم, اما حاج محمد را که دیدم انگار روی آتش ایستاده بود, به روی خودش نمی آورد,حتی به من گفت: مفید! اصلا نگران نباش , ما پای قولی که دادیم ایستاده ایم.به هیچ وجه به فرماندهی نه نگید. ما می تونیم.
نمی توانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما به عمق بدنمان نفوذ کرده بود. بی اختیار شده بودیم, نمی شد دندان هایی را که از لرزه به هم می خوردند کنترل کرد. 8 ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست , یاد والفجر 8 یاد غواص های شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم می توانم ماشه را بکشم و شلیک کنم, دیدم نمی شود!سبابه ام حرکت نمی کرد.همه چیز یخ زده بود! اشاره ها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد به موقعیت شب برگردید!
( کتاب خداحافظ دنیا / صفحه 275 )