سروها ایستاده می مانند
کد محصول (448661)
کتاب"سروها ایستاده می مانند" شهید حسن قاسمی دانا
به روایت مریم طَرَبی،مادر شهید
اطلاعات بیشتر
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
با خود فکر کردم پس آن همه پایین و بالا رفتن شهناز خانم برای این بود.می خواست من بیرون نروم تا یک وقتی چشمم به حجله نیفتد.می خواست ناگهانی باخبر نشوم.همه باهم راه افتادیم طرف بهشت رضا علیه السلام.در راه به اولین و آخرین اعزامش فکر می کردم.به لحظه رفتنش.فقط 29 روز سوریه بود.درست از بیستو پنجم فروردین تا بیست و دوم اردیبهشت 1393.با اینکه دوری اش به یک ماه نمیرسید،برایم یک قرن گذشت.در راه مدام به این فکر می کردم که سر دارد یا نه//صورتش سالم است یا نه؟ در بهشت رضا علیه السلام به طرف معراج شهدا رفتیم.جمعیت زیادی همراهمان آمده بودند:همسرم،پسرانم،عروسم،خواهرانم،برادرم و خیلی از اقوام و دوستان حسن.گفتم:«می دونم همتون حسن رو دیدید.»یاد نماهنگ هایی که به خانه می آورد و نشانم می داد افتادم.خیلی اخبار سوریه را پیگیر بودم و می دانستم بیشتر شهدای سوریه سر ندارند و حتی اگر بر اثر اصابت ترکش شهید شده باشند و جسمشان سالم باشد،تکفیری ها سرها را از تن جدا می کنند و با خود می برند.در راه خودم را آماده کرده بودم و در دل می گفتم: مریم،اگه پسرت سر نداشت یه وقت بهم نریزی.گریه نکنی.در تمام مسیر رسیدن به معراج،مدام زیر لب صلوات می فرستادم،ذکر می گفتم،آیة الکرسی می خواندم و... .وقتی رسیدیم معراج،همگی دم در اتاق ایستادیم.رو به جمعیتی که همراهم آمده بودند گفتم:«دوست ندارم هیچ کدومتون بیایید تو.می دونم همتون حسن را دیدید.می خوام تنها با سنگ صبورم خداحافظی کنم. و دوباره بلند ادامه دادم:«هیچ کس نیاد تو.»اما فکر کنم برادرم پشت سرم بود و یک نفر به او گفت:«کنارش باش.اگه یه وقت حالش بد شد...»
برگرفته از صفحه 102 و 103 کتاب
منتظر آقا:
یک روز حسن به خانه آمد و خیلی با عجله به سمت کمد لباس هایش رفت.چهار دست لباس نظامی داشت.یک دست ساده و سه دست پلنگی. با شنیدن صدای تق تق چکش، به اتاقش رفتم.داشت روی در کمدش میخ می کوبید که با تعجب پرسیدم:« وا...چیکار داری می کنی؟ در کمدت خراب می شه.» بی آنکه سربرگرداند جواب داد:« شما بشین و نگاه کن.»_ یعنی چی که بشینم؟_ بشین و نگاه کن دیگه.دیگر چیزی نگفتم و در دلم گفتم: بشینیم و ببینیم می خواد چیکار کنه. نشستم لب تخت و حسن میخ را کوبید. سال 1387 بود و او خبرهای موثقی برای ما تعریف می کرد.همیشه گوش به زنگ بود ومی گفت:«منتظر فرمان آقا هستم.» حتی یکی دوبار هم چند روز به تهران رفت و برگشت. به کارهایش فکر می کردم که دیدم از داخل کمد،لباس پلنگی را که رنگ هایش قرمز و قهوه ای و کرم بود برداشت و بر میخی که روی کمدش زده بود آویخت. پایین لباسش پوتین هایش،جوراب،کش کتر،یقه بندش و... را با تمام دقت کنار هم چید. همین طور که نگاهش می کردم ، پرسیدم:«حالا یعنی چی؟این کاری که کردی و میخ کوبیدی روی در کمدت!در کمدت سوراخ و خراب شد.»پرسید :«یعنی نمی دونی؟»_ نه والا!_ اینارو آماده کردم که هر وقت آقا حکم جهاد دادن،یه سر سوزن هم معطل نشم.
برگرفته از صفحه 47 و 48 کتاب