اسم تو مصطفاست
کد محصول (448264)
کتاب « اسم تو مصطفاست »
به قلم راضیه تجار
اطلاعات بیشتر
زندگی نامه داستانی مصطفی صدر زاده به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید
در بخشی از متن این کتاب میخوانیم :
تعطیلات نوروز تمام شد و گل های بنفشه حاشیه باغچه ها می گفتند بهار آمده است . شب سیزدهم گفتی : « حاج حسین بادپا قراره فردا بیاد و از اینجا برنامه سفرش رو بچینه.»
دوستانت هم مثل خودت بودند. یک جا ماندن را بلد نبودند. ساعت چهار صبح بود که از کنارم بلند شدی گفتی: «دارم میرم فرودگاه ، کاری نداری؟» با پلک های بسته گفتم: « وقتی اومدی نونم بگیر!» ولی باید بلند می شدم و نمازم را می خواندم و اسباب صبحانه را آماده می کردم. تمام شب تا صبح دل شوره داشتم . آقای بادپا که می آید برود سوریه ، نکند تو را هم ببرد. نکند خودت هوایی شوی و راه بیفتی . شما به هم که می رسیدید انگار روح هایتان به هم گره می خورد و می شدیید مثل این پروانه هایی که دور چراغ می گردند. چنان مجذوب هم و آن شعله ای که ما نمی دیدیم و شما می دیدید می شدید که آدم غصه اش می گرفت از این همه پرت افتادگی و بی خیال شدن درباره بقیه چیزها .
بلند شدم . نمازم را خواندم ، صبحانه را آماده کردم : پنیر و گردو و کره و مربا . سفره را انداختم . نگاهم به عقربه های ساعت بود . می ترسیدم به جای آوردن جاج حسین با او بروی سوریه ، ولی دو ساعت بعد آمدی . با حاج حسین بادپا و کسی که می گفتی اسمش سید علی است و اهل افغانستان آمدید و صبحانه خوردید و سر سفره ماحرایی را که برای سید علی اتفاق افتاده بود تعریف کردی: « سید علی توی افغانستان به قاچاقچیا پول میده تا بیارنش ایران . در حال آمدن ، توی مسجد با دست باز نماز می خونه و همین باعث می شه بفهمن شیعه س و بزننش . در همون حال یه بار قسم می خوره به امام حسین که من شیعه نیستم و همین باعث میشه کتک بیشتری بخوره بعد فرار می کنه و خودش رو به ایران می رسونه.»
اسم تو مصطفاست / صفحه ی 177