شهید نوید
کد محصول (449012)
کتاب"شهید نوید" زندگی نامه ی داستانی شهید مدافع حرم نوید صفری طلابری
به قلم مرضیه اعتمادی
اطلاعات بیشتر
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
دلم میخواهد رویایی مرد شدن تو شبیه خیال بودنت ادامه داشته باشد، امشب شب رویاهاست پسرم. بالش را می گذارم روی پایم و تو خودت را سریع تر می کنی توی آغوشم نرم بالش و میگوی: «مامان قصهی بابارو بگو.» آنقدر شیطنت کرده ای که هنوز «غیر از خدا هیچکس نبود» را نگفتهام چشمهایت روی هم رفته. من اما امشب به چشمهایم سفارش کرده ام که بیدار بمانند. میروم برای خودم یک استکان بابونه خوشرنگ وبو میریزم و می نشینم پای دفترهای پدرت. مینشینم و قدم میزنم توی کوچه های خیال جوانی تو، خیال اینکه تو برای خودت جوان رشید 20 ساله شدی. شبیه پدرت خوش قد و بالا و خواستنی، با همان نجابت و معصومیتی که زبانزد بود.
کلید را میاندازی توی در. من توی آشپزخانه ام. با صدای بلند سلامت میآیم بیرون و جواب سلامت را میدهم و برمیگردم به سمت آشپزخانه که برایت یک لیوان شربت بیاورم. تو میگویی: «مامان شما بشین من خودم میارم، می خوام باهاتون صحبت کنم.» حالا همه زنهای عالم دارند توی دلم قند می سابند.تا بروی و دو لیوان شربت آلبالو را بریزی توی لیوان بیاوری هزار جور فکر و خیال می کنم. یعنی کدام دختر تو دانشگاه چشمش را گرفته؟ خدا کنه بعد سلیقگی نکرده باشه !نه بابا پسرم خوش سلیقه ست... فکرها همینطور دارند شاخه شاخه توی باغچه سرم قد میکشند که تو سینی به دست میرسی. شربت را هم میزنم و منتظر می مانم که از دختر مورد علاقه ات برایم بگویی و نام و نشانش را بدهی. که شوق و ذوق عروس آوردنم آن که میگویی: «مامان، من خیلی فکر کردم، به غیر از رفتن چیزی آرومم نمیکنه، من آدم موندن نیستم، من نمیتونم بشینم ببینم یه عده ای دارن بیگناه کشته میشن، با اجازه شما کارهام رو دارم ردیف می کنم...» قاشق را رها می کنم توی لیوان. دهانم تلخ میشود. من این حرفها را میشناسم. این مسیر را میشناسم. حرفی نمی زنم. تو ادامه میدهی: «یه عمره داری برام از بابام میگی، یه عمر قصه هر شب من و تو دفترچه های باباست. خوندن و شور و شوقش برای رفتن سوریه، رفتن برای شهادت، برای اینکه تاج مادر شهیدی رو سر مادرش بذاره.» حرفی نمی زنم، تو راست میگفتی. بلند میشوی می آیی سمت من، دستم را می بوسی و از خانه می زنی بیرون، صدای اذان گوی مسجد می آید که میگوید: حی علی خیر العمل.
برگرفته از صفحه 160 و 161 کتاب