ماه به روایت آه
کد محصول (449125)
کتاب"ماه به روایت آه" به قلم ابوالفضل زرویی نصرآباد
اطلاعات بیشتر
کتاب "ماه به روایت آه" در 12 فصل از زبان دوازده راوی مختلف، زندگی حضرت عباس (ع) را توصیف کرده است. «مسلم بن عقیل»، «امالبنین»، «عبدالله بن ابی محل»، «کزمان»، «لبابه»، «زینب (س)»، «زید بازرگان»، «شبث بن ربعی»، «امکلثوم»، «سرجون» و «عبیدالله بن عباس بن علی» دوازده شخصیتی هستند که از زبان آنها داستان روایت میشود. راویان، زندگی پرچمدار کربلا را قبل و بعد از شهادت به تصویر میکشند.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
چه غریب و تنهایم در این بیابان .کاش گذاشته بودند در «غاضریه» و کنار قبیله بنی اسد فرود آییم؛ نه اینجا که معبر مار و مور است و عقرب و چلپاسه.
دل شیر مردان هم در این وحشت سرا میگیرد چه رسد به زنان و اطفال...
_خوابم نمی برد عمه جان. چرا از اینجا نمی رویم. دلم برای خانه خودمان تنگ شده. از اینجا میترسم.
آخرین طفل خیمه، ساعتی پیش آرام گرفته و خوابیده است اما رقیه در آغوش و سر بر بازوی من، با صدایی گرفته و بغض آلود، بی تابی می کند. صدای پایی آرام و سنگین از بیرون خیمه به گوش میرسد.
_می شنوی رقیه جان؟ این صدای پا را میشناسی؟ لحظهای آرام میگیرد و در سکوت، گوش می خواباند.
_بله. این عمویم عباس است.
_آفرین. پس تا عمو عباس هست، نباید از هیچ چیز بترسی.
_عمویم آن بیرون نمی ترسد؟
_عمویت جز خدا از هیچ کس و هیچ چیز نمی ترسد. تا او هست، هیچ کس نمیتواند به ما آسیب برساند.
_اما اگر عمویم عباس نباشد...
به یکباره قلبم فرو ریخت. حتی تصور نبودن عباس در آن شرایط، تلخ و نفس گیر بود. نباید میگذاشتم بغضی که گلویم را می فشرد، بر ترس و نگرانی این طفل سه ساله بیفزاید.
_عمه جان، پرسیدم اگر عمویم عباس پیشمان نباشد چه؟
_او هرگز ما را ترک نمیکند دخترکم. حتی اگر خدایی ناکرده مثل برادرت علی بیمار می بود، پدرت حسین و برادرت علی اکبر هرگز اجازه نمیدادند کسی به ما آزار برساند.
در تاریکی خیمه، با نرمی نوک انگشتانم، نشستن لبخند را بر چهره مرطوب و معصوم دخترک حس کردم. لبخندی که به سرعت محو شد.
_اما عمه جان، اگر پدرم...
گریه ای بیصدا که هق هق شدید و فرو خورده اش، سر تا پای مان را به تکان و لرزه واداشت، یکباره و توأمان بر ما مستولی شد. به خدا قسم که در آن لحظات، میان تمام آفریدگان، هیچ کس به اندازه من نیازمند تسکین و تسلا نبود. سر طفل را به سینه چسباندم و در میان گریه، آرام در گوشش زمزمه کردم:
خدا هست دخترکم... خدا هست...
دستان کوچک رقیه، گونه های خیسم را نوازش داد: گریه نکن عمه جان. نترس. می شنوی؟ این صدای پای عمویم عباس است.
برگرفته از صفحه 54 و 55 کتاب