ساعت 16 به وقت حلب
کد محصول (447512)
کتاب ساعت 16 به وقت حلب روایت هایی از زندگی سردار سرلشکر شهید حسین همدانی
به قلم زهرا همدانی و سید حسن شکری
اطلاعات بیشتر
کتاب ساعت 16 به وقت حلب روایت هایی از زندگی ستاد جنگ های نامتقارن محور مقاومت, پرچم دار رشید سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه و آله سردار سرلشکر شهید حسین همدانی است.
نمی دانم تا چه اندازه بشود به شخصیت خاموش اما مبارز و خستگی ناپذیر مردی پرداخت که در آستانه شصت و شش سالگی همچنان فرمانده میدان نبرد است و مانند جوانی پرشورگویی قوای جوانی اش به او روحیه می دهد.چه اکسیری در وجود بزرگ مرد شصت و پنج ساله ما نهفته استکه بعد از سالها مجاهدت در دوران دفاع مقدس و پس از آن و پس از پایان ماموریت فرماندهی اش در جبهه های مقاومتهمچنان بی ادعا و مشتاق به دنبال انجان دادن ماموریتش است; تا اینکه پس از سالها مجاهدت در حومه حلب محاسن سفیدش را به خون شهادت خضاب کرد. به درستی سید شهیدان اهل قلم فرمود:« در عالم رازی نهفته است که جز به بهای خون فاش نمی شود.»اصلا امیر دیار دمشق بودن را می توان از هیبتش فهمید. مردهای این روزگار را باید در کوچه پس کوچه های گمنامی شناخت.این کتاب حاوی 65 روایت به عدد 65 سال زندگی پربرکت شهید همدانی ; گوشه ای از حماسه های بی بدیل این سردار سرافراز است که از زبان شهید, همرزمان , دوستان, و خانواده محترم شهید به نگارش درآمده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
قاسم سلیمانی
پانزدهم مهرماه 1394
هرگز فراموش نمی کنم زمانی را که ایشان را دعوت کردم به ماموریت سوریه. به بعضی ها گفتیم بیایند و مسئولیت مستشاری سوریه را بپذیرند. ولی آنها شرط هایی برای این کار می گذاشتند که اجرا کردنش ممکن نبود. وقتی این ماموریت را به حاج حسین پیشنهاد کردیم, بدون هیچ عذری,بهانه ای با آغوش باز, این ماموریت را پذیرفت. به ایشان گفتم:« آنجا مشکل پیدا می کنید و یار و یاوری ندارید. به طور کلی کارکردن در سوریه بسیار سخت است.» ولی ایشان همه سختی ها را به جا خرید و در سوریه اوضاع را مدیریت کرد, برنامه ریزی کرد و وضعیت را به نحو احسن به حد مطلوب رساند. حاج حسین آدمی منطقی بود و هنگام کار اصلا احساسات را در مسائل دخالت نمی داد.هرگز نشنیده بودم از من بخواهد برای شهادتش دعا کنم. در صورتی که بسیاری از بچه ها از من چنین دعایی می خواستند.
شب پنج شنبه, یک شب قبل از شهادت حاج حسین, ما با هم بودیم.حال وهوای حاجی آن شب با همیشه فرق می کرد.حاج حسین همیشگی نبود به ما گفت:« بیایید کنار هم یک عکس یادگاری بگیریم. شاید این آخرین عکس باشد که با هم می گیریم.» با این حرف حاج حسین دلم فرو ریخت. با خودم گفتم: « همین روزهاست که برای حاجی اتفاقی بیفتد.» ولی فکرش را نمی کردم که اینقدر زود اتفاق بیفتد و ما ایشان را اینقدر زود از دست بدهیم.
( کتاب ساعت 16 به وقت حلب / صفحه 179 )