بی تو پریشانم
کد محصول (448765)
کتاب"بی تو پریشانم" زندگینامه داستانی شهید حجت الاسلام محمد پورهنگ
به قلم زینب پاشاپور
اطلاعات بیشتر
صدای هو کردن جمعیتی که آن بالا ایستادهاند و دامن های شان را پر از سنگ کردهاند، توی گوشم می پیچید و زنگ میزد .تصویر بازار و مردمانش توی سرم می چرخد. حس میکنم جایی هستم که قبلاً دربارهاش شنیدهام. نمیدانم خوابم یا بیدار .بیداری هایم هم شبیه خیال شده .
سرم را میآورم پایین و چادرم را میکشم روی سر بچه ها .می چسبانم شان به خودم تا سنگی که انگار آن پسربچه نشانه گرفته ،تن شان را زخمی نکند. به زن ها و دختر هایی که قطره های سرخ خون زیر زنجیرهای بسته به دست و پایشان خشک و قهوه ای شده نزدیک شدم .میخواهم بین شان مخفی شوم و نگاهم را از مردهایی که با چشم های تیز و تیغ دار به ما زل زدهاندبدزدم. نگهبان سرخپوش، شلاقش را بالا می آورد. شلاق تویی هوام پیچ میخورد. میترسم ضربه شلاق بخورد به بچهها. تا نگهبان حواسش از ما پرت است، دست بچهها را میگیرم فرار می کنم و از بازار بیرون میآیم.
هوای تازه بیرون بازار سرم را سبک می کند. سوار ون سفید پارک شده جلوی بازار میشوم. نگهبان کلاهپوش، دستش را روی اسلحه توی جیبش گذاشته. از پشت عینک آفتابیش اطراف را زیر نظر دارد. با صدای گرفته ای و از او میپرسم :
_اون بازاری که اسرای کربلا را ازش رد کردن کجاست؟
با دست ،بازاری که از آن بیرون آمده ایم را نشان میدهد :
_همین بازار؛ حمیدیه.
سرم گیج می رود .چشمهای سرخ نگهبان وقتی شلاق توی دستش را بالا برد از ذهنم پاک نمی شود .خوابم یا بیدار؟ خودم هم نمیدانم.
تا بقیه از بازار برگردند، توی ماشین منتظر میمانیم. خیره میشوم به صورت مردمی که از کنار ماشین رد میشوند و به سمت دروازه سنگی بزرگی میروند که دروازه ساعات نام دارد.
من دوباره به این سرزمین برگشته ام. سرزمینی که تو را از من گرفته. باز هم دست بچه ها را گرفته ام و آمده ام تا باقی وسایل جا مانده از تو را ببرم. شاید هم دنبال چیز دیگری آمده ام. پیش از آن که بیایم، حس میکردم باید از اینجا بدم بیاید. از این مردم. من باید همه شان را به یک چشم ببینم. باید بترسم از مردمی که دیگر نمی شناسم شان.
یرگرفته از صفحه 263 و 264 کتاب