دوستت دارم به یک شرط
کد محصول (448890)
کتاب"دوستت دارم به یک شرط" زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم،پژمان توفیقی به روایت طاهره خوبکار، همسر شهید
اطلاعات بیشتر
هرروز بهم زنگ میزد، اما فقط در حد یک دقیقه می توانستم صدایش را بشنوم .به خاطر اینکه همه میخواستند با خانواده شان تماس بگیرند، سریع قطعش می کرد.
_اوضاع اونجا چه جوریه؟ غذا چی می خورین؟
_امروز قرمهسبزی داشتیم. اینجا اینقدر غذا فراوونه که نمیخواد دنبالش بگردی.
دعا کردم که همینطور باشد. من که آب و غذایم، اشک و استغاثه شده بود؛ موبایلم هم یک عضو جدایی ناپذیر بدنم! یک لحظه هم ازش جدا نمی شدم به امید اینکه الان پژمان زنگ میزند .صدایش گرفته بود .پرسیدم:« چته؟ چی شده؟»
_یکی از بچههای کازرون، «مهرداد قاجاری» شهید شد.
_وای خدای من!
با رفتن پژمان ،عضو گروه تلگرامی همسران مدافعان حرم شده بودم. حالا توی گروه غوغا به پا می شد. وقتی پژمان می گفت و می خندید هم دلم آرام و قرار نداشت ؛حالا که داشت با گریه اش به دلم نیش می زد .جوی اشکم باز طغیان کرد.
_یه دختر کوچولو داره. خدا به فریاد خانمش برسه .چی میکشن؟
پژمان روضه خوان شده بود و من گریه کنش. دلم برای همسران گروه ریشریش میشد. و بقیه داشتند به راحتی زندگی میکردند؛ کنار هم و قدرنشناس هم ،اما ما قدر خاطراتمان را هم میدانستیم و روز و شب مرور شان می کردیم تا یک موقع ،خاطرهای بین این همه دلواپسی گم و گور نشود. پژمان هم داشت برای خانواده بقیه دل می سوزاند. پس من چه ؟مگر من خانوادهاش نبودم ،به من فکر نمی کرد؟ اگر خدایی نکرده بلایی سرش میآمد، چه خاکی بر سرم میریختم؟ با گریه ،دست به دامنش شدم .
_توروخدا مواظب خودت باش. سعی کن همش تو پناهگاه باشی.
گریه من ،گریه او را قطع کرد.
_من اومدم اینجا بجنگم. نیومدم قایم باشک بازی که.
از من اصرار و از اون انکار؛ البته با خنده.
برگرفته از صفحه 127و128 کتاب