اطلاعات بیشتر
این کتاب بر اساس خاطرات یکی از اعضای تشکیلاتی جدا شده گروهک «توحید و جهاد» غرب کشور، به نام لقمان امینی نوشته شده است.او در یک خانواده از اهل تسنن به دنیا آمده بود. و بعد از اخذ مدرک دیپلم بنا به گفته خودش در اثر بی اطلاعی به جمع وهابیون تکفیری می پیوندد. این گروهک تروریستی تکفیری ماموستا شیخ الاسلام را در پرونده سیاه خود دارد. بعد از تناقضاتی که در سرکردگان این گروه می بیند از آن جدا شده و به صورت مخفیانه به تحقیق می پردازد.وی در سال 1389 دستگیر شده و این کتاب را در جهت جلوگیری از به دام افتادن بیشتر جوانان می نویسد.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
با گفتن بسم الله سالن ساکت شد. از حضار خواستم که به حرفهایم گوش بدهند و اگر در آخر سوالی برایشان باقی ماند به آن پاسخ می‌دهم. از خودم شروع کردم، چگونگی وهابی شدنم و ورود به گروه، کارهای گروه، کارهای خودم و در آخر هم علت و دلایل آمدن به آنجا را به حضار گفتم. حرف هایم که تمام شد، گفتم اگر سوالی هست من در خدمت هستم. سالن ساکت بود و جز صدای چند نفر از حضار که گریه می کردند، صدایی به گوش نمی رسید. مدتی از این جریان گذشت و پسری به اسم «سمکو» که عضو حزب کومله بود به اتاق ما آمده بود. کمی که با هم صمیمی شدیم، شروع کرد به نماز خواندن و بچه‌های اتاق هم کم کم سر صحبت را با او باز کردند تا اینکه یک روز از او پرسیدم که چرا دستگیر شده؟
سمکو: «در بانه یک عملیات کردیم که روی آن را ندارم بگویم.»
آرام زیر لب زمزمه می کرد؛ بانه بانه بانه... بعد از کمی سکوت گفتم نکند سرقت از طلافروشی بانه کار تو بوده است؟
سمکو: «بله، کار من بود»
سمکو کمی سکوت کرد و ادامه داد : «قرار بود طلاها را نقد کنم و با خودم به عراق ببرم تا به حزب بدهم... تو را به خدا برایم دعا کنید، هم صاحب طلافروشی کشته شده هم یک بچه موقع دستگیری ام کشته شد، حواسم نبود نمی دانم چه شد که به او شلیک کردم.»
جمیل: «چطور سرقت از طلافروشی را برای خودتان توجیه کردید؟!»
سمکو: «ما گفته بودند هدف ما مقدس است و در این راه هر کسی که با ما نباشد دشمن ماست، موقع تدارکات حمله به طلافروشی بچه های حزب می‌گفتند ما برای آسایش این مردم زحمت می‌کشیم آن وقت آنها میلیارد میلیارد پول را پشت این ویترین ها گذاشتنداند که حرص مردم را در بیاورند.»
برگرفته از صفحه 266 و 267 کتاب
مشخصات
