کودکستان آقامرسل
کودکستان آقامرسل
کد محصول (448989)
کتاب"کودکستان آقا مرسل" گردان قاطرچی ها جلد دوم
به قلم داوود امیری
اطلاعات بیشتر
سیاوش، جارو به دست و با احتیاط، به اطراف نگاه کرد. خم شد و در حال جارو کردن زمین پر از شن و ماسه به چادر فرماندهی رسید. حواسش جمع بود کسی او را موقع فالگوش ایستادن غافلگیر نکند. گوش تیز کرد. از توی چادر صدای محو آقا مرسل و معاونش، سیدمهدی، و چند نفر دیگر شنیده میشد. سیاوش گوشش را به چادر چسباند؛ اما متوجه حرف ها نشد. به بهانه بستن بند پوتین، روی پنجه پا نشست. آنقدر تمرکز کرد تا صدای گفتگوها را شنید. از شدت تمرکز بر پیشانیاش چین افتاده و خیس عرق شد.
_اما آقا مرسل، فکر نمیکنم ایده شما خوب باشه.
_نظر منم همینه، که خیلی دردسر داره.
_چه دردسری؟
_آقا مرسل، شما بزرگتر مایید.. بهتر میدونید که دستچین کردن بیست. سی نفر از کل گردان و بودنشون توی یه واحد و دسته نظم کل گردان را به هم می ریزه.
_دستها بالا، بی حرکت!
سیاوش از هول و وحشت روی زمین افتاد. آن قدر سریع سرش را به عقب چرخاند که گردنش رگ به رگ شدن و درد گرفت. دانیال آفتابه و خاک انداز به دست از خنده ریسه رفت. سیاوش که دست راستش را پس گردنش گذاشته بود، با خشم و ناراحتی مشتی ریگ و ماسه با دست چپش برداشت و به طرف دانیال پاشید.
برگرفته از صفحه 87 و 88 کتاب