خاتون و قوماندان
کد محصول (492393)
کتاب "خاتون و قوماندان" روایت زندگی ام البنین حسینی همسر شهید علیرضا توسلی(ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون به قلم مریم قربان زاده
اطلاعات بیشتر
دوری داشت به شش ماه می رسید. طولانی ترین سفر علیرضا. در خلوت خودم لباس های علیرضا رو برانداز می کردم. ناز و نوازش شان می کردم و مرتب توی بقچه می گذاشتم تا روزی دیگر. پول هایم را در جیب کت علیرضا میگذاشتم. جوراب هایش را به راهی که می رفته نزدیک تر می دیدم. در دلم می گفتم: «تو با این جورابها کجاها که نرفتی! چه قدم ها که برنداشتی! اینها به پای تو بودند، همه جا و همه روز. غبار راه خدا را دارند». یک بار به خودش گفته بودم: « به جوراب هات ارادت خاصی دارم. حتی بیشتر از کت و شلوارت».
در این مدت، معصومه برادرزاده علیرضا، خانه ما بود. با وجود معصومه خیالم از بچه ها راحت بود. آسوده خاطر میرفتم حرم و دنبال جلسات و خانواده شهدا. یک روز کسی در زد. صدایش آمد که به حمیدرضا می گفت: «مامانت هست؟» قبل از اینکه حمید رضا به دنبال من بیاید، چادرم را سر کردم و رفتم دم در. جوانی را دیدم که سر به زیر ایستاده بود. حال و احوال کرد و گفت: «من حسین فدایی هستم. تازه از منطقه آمدم. از روز اول با توسلی رفتیم و در جریان همه برنامههایش هستم. توی سپاه حضرت با هم بودیم. خیلی سال است که توسلی را میشناسم. رفیق کوه و کمر افغانستانیم».
پیک آمده بود و خبر از یار آورده بود. دلم قرص شد. آقای فدایی بعد از صحبت های متفرقه به بچه ها اشاره کرد و گفت: «من هم سه تا بچه دارم. خانومم محمود را مثل طوبای شما تازه از شیر گرفته؛ اما من هم مثل توسلی به خاطر تعهد و هدفم و با وجود مخالفت های خانم تا زنده هستم این راه را میروم. بچه و زن و زندگی انشاالله که مانع نخواهند بود». صحبت آخرش از بازگشت بود : «یک هفته ای اینجا می مانم و دوباره باز می گردم. نشانی اگر دارید آماده کنید. هفته بعد می آیم دنبالش».
روز بعد با بچه ها رفتیم حرم. یک پیراهن خریدم و متبرکش کردم. سر فرصت به پیراهن عطر زدیم و کادو کردیم تا برای هفته دیگر آماده باشد.
همان زمان در اینترنت و کتاب ها و مجلات در جستجوی خودم بودم. به عنوان همسر یک رزمنده چگونه باید باشم؟ چه باید بکنم؟ چگونه باید راه او را اینجا پی بگیرم؟ در این جستجو ها به کتاب نامه های فهیمه برخوردم. یکی از نامه ها را بازنویسی کردم. نامه ای پر از شور و احساس و حماسه. از اول تا آخر نامه اشک ریختم. توی دلم گیره داشتم از روزگار که اجازه گفتن یک جمله کوتاه «دلم تنگ شده» را هم به من نمیداد. علیرضا تاکید میکرد هیچ حرف اضافه ای در مکالمات نگویم. می گفت «شنود میشود». خیلی رسمی و کوتاه صحبت میکرد و خداحافظ؛ اما مگر «دلمان تنگ شده» یا «بهانه تو را می گیریم» حرف های اضافه بودند؟! از نظر من اینها اصل حرف بودند؛ ولی جنگ برای این حرف ها جایی باقی نمیگذاشت! جنگ که بیاید، عشق و امید و وابستگی را بیرون میکند. جنگ مثل غول کلان پیکر می ماند که جای همه چیز را می گیرد و زیر پاهای خودش حرف می کند.
پناه این حال سنگین و روز خرابم حرم بود. برای عرض ادب می رفتم و وقتی به عرض حاجت میرسیدم، انگار زبانم بند می آمد. هر چه فکر میکردم چه حاجتی دارم، یادم نمیآمد. چرا من خواسته ای از امام ندارم؟ چرا حاجت هایم را پیدا نمی کنم؟ دعا و زیارت نامه و نماز و وداع... همین!
برگرفته از صفحه 185 الی 187 کتاب