نذر آب
کد محصول (517613)
کتاب "نذر آب" روایت زندگی شهید مدافع حرم عباس آبیاری به قلم کبری خدابخش دهقی
اطلاعات بیشتر
روایت آب روایت زندگی شهید مدافع حرم عباس آبیاری، روایتی جذاب و خواندنی از مواجهه یک جوان دهه هفتادی با اتفاقات روز و جنگ سوریه ست. شاید کتابهای زیادی از شهدای مدافع حرم خوانده باشید اما نذر آب میتواند متفاوتترین کتاب باشد؛ کتابی که در هر صفحهاش هیجان همراه خواننده میشود.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
حاج خانم و بچه ها در تدارک تولد برای عباس بودند.غم همه ی وجودم را گرفته بود.حال و حوصله ی حرف زدن هم نداشتم.حاج خانم همان طور که از این طرف خانه به آن طرف خانه می رفت،به من گفت:«شاید این آخرین تولد عباس باشه.» این حرف مادرش بیشتر مرا آتش زد.به خودم نهیب می زدم: «اصغر،نکنه پسرت بره شهید بشه و تو دوباره از قافله ی شهدا جا بمونی!» حاج خانم چند بار به عباس زنگ زد. هر بار میگفت: «دارم میام.» مهدیار، نوه ام و دخترها گرسنه بودند. غذا را خوردیم؛ اما دست به کیک نزدیم تا ساعت دو شب که عباس برگشت. تا از درآمد تو، خواهرهایش با کیک به استقبالش رفتند و شعر تولدت مبارک برایش خواندند و دورش دست زدند. من فقط با حسرت به صورت عباس نگاه می کردم. شبیه دوستان شهیدم در شب عملیات شده بود؛ همانهایی که بعد از عملیات یا شهید می شدند یا مفقود الاثر. شمع را روی کیک گذاشتند تا عباس فوت کند اما مهدیار نمی گذاشت .تا عباس می آمد شمع را فوت کند، مهدیار فوت کرده بود و داشت دست می زد. چند مرتبه ای شمع را روشن کردند و هر بار مهدیار فوت کرد. عباس مهدیار را بغل کرد و حاج خانم گفت:« بذار خان دایی کیک رو فوت کنه! »شمع را دوباره روشن کردند. حاج خانم گفت: «پسرم آرزو کن» گفت: «مامان خودت میدونی چی می خوام. تو آرزو کن تا سه تایی با هم فوت کنیم .»حاج خانوم دستانش را به سمت آسمان بالا گرفت و گفت: خدایا! عباس هرچی میخواد همون بشه.» از همان شب و شب های بعدش کل خانواده همیشه دور هم جمع بودیم خواهرهای عباس می گفتند: «شاید این آخرین دورهمی با عباس باشه. شاید این لحظه ها رو چند ماه دیگه نداشته باشیم.» دلم می خواست به حاج خانم و بچه ها بگویم کاش آخرین دورهمی من و عباس باشه و شما جای یه شهید دو تا شهید داشته باشید؛ اما دختر بودند و وابسته ی به من. نمی توانستم بگویم برای شهادت برادرتان که دعا می کنید اسم پدرتان را هم کنارش بیاورید ولی حس جاماندگی و حسرت هر لحظه در وجودم بیشتر می شد...
برگرفته از صفحه 115 الی 116 کتاب