سبد خرید شما خالی است

کنج حرم

کد محصول (532697)

(2)

کتاب "کنج حرم" روایت زندگی خادم حضرت معصومه (سلام الله علیها) شهید مدافع حرم مهدی ایمانی

زمان باقی مانده
200,000 تومان
180,000 تومان

اطلاعات بیشتر

برای اینکه حال و هوای بچه های اعظم تغییر کند، ما سعی می کردیم  هر چند وقت یکبار به گرگان برویم؛ مخصوصاً که می توانستیم از آنجا  مستقیم برویم مشهد. با اینکه مهدی سرش خیلی شلوغ بود، ولی هر طور شده برنامه ریزی م یکردیم که سالی یکی دو بار به مشهد برویم؛ مخصوصاً ایام  ذی القعده و روز زیارتی مخصوص امام رضا  علیه السلام از جمله روزهایی بود که  معمولاً خودمان را به بارگاه امام رئوف می رساندیم.  
تابستان سال 1391 قرار بود که همراه خانواده فاطمه خواهر مهدی به  مشهد برویم. با سه تا بچه ای که همراهمان بود، جمعاً هفت نفر بودیم با  کلی وسایل و ساک و فقط یک ماشین پراید !موقعی که می خواستیم وسایل را داخل ماشین بچینیم، مهدی بی توجه به همه آن با روبندیلی که ما برای بچه ها آماده کرده بودیم یک جفت کفش  نونوارش را که فقط در مهمانی ها می پوشید خیلی شیک همراه کارند.  
گذاشت زیر صندلی ماشین.
 خواهرش با تعجب :گفت:« مهدی جان، با این همه وسیله و ساک و بچه و  این ماشین جمع و جور،به نظرت بردن یه جفت کفش اضافی واقعا نیازه؟» قابل پیش بینی بود که تکیه کلام همیشگی مهدی را بشنویم. اول با یک  صدای کشیده گفت: «آقااا، آقاااا» و بعد هم مثل همیشه گفت: «علما  این طور بودن.» 
شنیده بود از چند عالم که اگر به زیارت می روید، سعی کنید لباس و کفش  زیارتتان با لباس و کفش معمولی هر روزتان فرق کند و با مرتب ترین لباس  ممکن به زیارت بروید. در آن سفر مشهد هم مهدی هر بار به زیارت می رفتیم، تمام آداب را رعایت  می کرد و با لباس و کفش مرتب و عطر زده در محضر امام حاضر می شد.

معمولاً هفته ای یک بار همه جمع میشدیم خانه باباجون. آن شب  مهمان ها که رفتند، یک ساعتی طبقه بالا ماندم تا ظرف ها را جابه جا کنیم  چون خانه یکی بودیم و طبقه بالا را هم خانه خودم می دیدم همیشه سعی  می کردم در کارها کمک حال باشم مادر شوهرم هم همین نگاه را داشت؛  روزی نبود که به من سرنزند و در کارها همیشه کمک می کرد. رابطه ما  رابطه مادر دختری بود نه عروس - مادر شوهری، حتی بعضی اوقات پیش  می آمد مادرجون حرفی را به من میزد که به خواهر شوهرهایم نگفته بود.من واقعا حاج خانم را به چشم مادر خودم می دیدم.حتی اگر گلایه ای می کرد یا نظر متفاوتی داشت،همان لحظه از خودم سوال می کردماگر مادر خودم این حرف را می زد ناراحت می شدم؟همین فرمول ساده و نوع نگاه من باعث می شد که همیشه با هم خوب باشیم و رابطه ی ما هر روز صمیمی تر از قبل باشد.

باباجون هم من را واقعا مثل دختر خودش می دید.اصلا با هم تعارف نداشتیم.مثلا بوی آبگوشت از خانه ی ما داخل ساختمان می پیچید،صدایم می کرد و می گفت:« آبش رو زیاد کن،ماهم می آییم پایین.»

بااینکه مستقل بودیم،ولی این حرف ها را نداشتیم.مادرجون هم اگر غذایی درست می کرد که مهدی علاقه داشت،همیشه ما را دعوت می کرد طبقه بالا و گاهی اوقات یکی -دو ساعت منتظر می ماندیم تا مهدی از سر کار برگردد و باهم غذا بخوریم.ارتباط مهدی هم با پدر و مادرش خیلی خاص بود. بیشتر شبیه رفیق  بودند تا رابطه پسر با پدر و مادر. مخصوصاً با پدرش که شوخی های خاصی  داشتند و خلاصه با هم ندار بودند،بی هیچ فاصله ای. کافی بود باباجون  بگوید سرم کمی درد می کند. مهدی ده بار می رفت طبقه بالا تا ببیند حال  پدرش چطور است. هر کاری که داشتند به هم راحت می گفتند. پیش  می آمد که باباجون وسیله ای م یخواست زنگ میزد به مهدی که آن را  تهیه کند. یا بعضی اوقات که مهدی وسیله یا کلید کمد محل کارش را  خانه جا می گذاشت تماس می گرفت که باباجون به دستش برساند. دهه کرامت همان سال، مهدی و دوستان خادمش طرح سفیر کریمه را راه انداختند. ایام ولادت حضرت معصومه تا ولادت حضرت امام رضا  با لباس خادمی پرچم متبرک گنبد را می بردند به شهرها و روستاهای دور افتاده تا در یک فضای معنوی ارتباط قلبی مردمی که توان زیارت از  نزدیک را ندارند، با حرم برقرار شود.  
در مناطق مختلف معمولاً قبل از هر کاری می رفتند سراغ خانواده شهدا؛ خانواده هایی که بعضی از آنها می گفتند سی سال است پسرمان شهید  شده و هیچ کس این طور سراغ ما را نگرفته است. با اینکه اجرای طرح سفیران کریمه و حضور در مناطق روستایی دورافتاده خیلی سخت بود و  حوصله می خواست ولی مهدی همیشه داوطلب می شد و برای آن وقت  می گذاشت. از روستاهای اصفهان و خمین و استان مرکزی گرفته تا خود قم .با همکارهایش کاروان پرچم و متبرک ها را می بردند به هر کجا که اثر  داشته باشد حتی وقت هایی که فرصت کمتری داشت و نمی توانست به روستایی سفر کند به بیمارستان های قم می رفت و برای بیماران سرطانی  یا بیمارانی که همراه نداشتند گل می برد و جویای حالشان می شد و چند  دقیقه ای پرچم گنبد را در اختیارشان می گذاشت تا حال و هوایشان عوض شود.  
به برکت این طرح همان سال پای پرچم گنبد حضرت معصومه سلام الله علیها به کربلا و مسیر پیاده روی اربعین هم باز شد و مهدی همراه با یک تیم از  خدام حرم در ستون 1080 مستقر شدند و کار ساخت موکب بزرگ حرم  حضرت معصومه در این مسیر شروع شد.

در آن ده روزی که مهدی به عنوان خادم در مسیر پیاده روی اربعین حضور  داشت، خیلی کم فرصت پیدا می شد که با هم صحبت کنیم .یکسره  پیگیر کار زائرها بود. اما همان چند باری هم که تماس گرفتیم، کاملاً  مشخص بود که مهدی واقعاً حال معنوی خاصی دارد و خوشحالی از  صدایش می بارید. وقتی هم که برگشت تا مدت ها تأثیر معنوی و فضای  خاص این خادمی و خاطرات و لحظاتش هر لحظه همراهش بود.  
روز راهپیمایی 22 بهمن معمولاً همه همدیگر را می دیدیم. من و  خواهر شوهرها احساس می کردیم یکی از جاهایی که ما به عنوان زن  خانه دار می توانیم دین خودمان را به انقلاب ادا کنیم همین راهپیمایی ها  یا شرکت در انتخاباتها است .برای همین از شب قبل باهم در تماس  بودیم و تدارک می دیدیم تا فضا را طوری درست کنیم که بچه ها هم لذت  ببرند و یک پیاده روی مفرح داشته باشند از بادکنک و اسباب بازی گرفته  تا بهترین خوراکی هایی که شاید در طول سال چند بار بیشتر نمی خریدیم.  
آن سال محمد جواد خواهرزاده مهدی تازه به دنیا آمده بود و فاطمه او  را با کالسکه آورده بود دو تا بادکنک هم به کالسکه وصل کرده بود و ما  هم هر چه خوراکی داشتیم گذاشته بودیم داخل کالسکه علی به همراه  دختر عمه هایش محدثه و زینب مثل سه تا جوجه دنبال کالسکه بودند.  با مهدی کلی عکس دسته جمعی و خانوادگی انداختیم و به همه حسابی  خوش گذشت.

موقع خداحافظی، سمیه به مهدی گفت: «امروز تولد ساداته. حتماً براش  کادو بگیر اگر تونستی یه کیک هم بخر ما بیایم جشن تولد زن داداش  مهدی گفت: «مگه آدم برا خانمش کادو میگیره؟!  
سمیه با خنده گفت: «ما که میدونیم فقط پیش ما از این شوخیا میکنی. بعدا صداش در می آد که کلی کادو برا تولد سادات گرفتی.»
سمیه راست میگفت. اکثراً تولدهای من که درست روز 22 بهمن بود را  می رفتیم خانه پدرم و همان جا یک جشن مختصر می گرفتیم و مهدی هم  برایم کادو می خرید .خواهر شوهرها و پدرجون و مادرجون هم برایم پیامک  می فرستادند و بعد سر فرصت برایم کادو می آوردند.  
البته که بهترین کادوها را مهدی و خانواده اش برای عید غدیر می گرفتند.  
با اینکه مهدی اصرار داشت بعضی از سالها ما خانه بمانیم و مهمان  دعوت کنیم تا ثواب اطعام عید غدیر را داشته باشیم، ولی من زیر بار  نمی رفتم. از همان اول گفته بودم هر کجا هم که باشیم، باید عید غدیر برویم  خانه پدرم چون هم مادرم هم پدرم سید بودند از قدیم کلی مهمان به خانه  ما می آمد. حتی خواهرم یا برادرهایم با اینکه ازدواج کردند و مستقل زندگی می کنند، اما روز عید غدیر همه در خانه پدرم جمع می شوند و باهم از مهمان ها پذیرایی می کنیم و به همه عیدی می دهیم.  
مهدی نظرش این بود که ما حداقل یک سال در میان خانه خودمان  بمانیم می گفت: «من همه چی میخرم تو مهمون دعوت کن. ما بانی  سفره روز عید بشیم و به بقیه عیدی بدیم عزیزم.»
من هم جوابم مشخص بود .به مهدی گفتم: «آخه مهدی جان، خونه ماکی می خواد بیاد؟ بعدشم تو روز های عید معمولا نیستی.حرم شلوغه.خیلی بعیده بتونی کل روز بمونی خونه که مهمون داری کنیم.»

با اینکه روزهای عید غدیر اکثرا در حرم شیفت بود،ولی سعی می کرد هر طور شده خودش را به خانه ی پدرم برساند و همان چند ساعتی هم که وقت می کرد،تمام سعیش این بود که با دل و جان از مهمان ها پذیرایی کند و هر کار که از دستش بر می آید برای جشن ولایت امیرالمومنین انجام بدهد.

برگرفته از صفحات 91 الی 97 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
شابک
978-622-285-304-4
شناسه ملی
8864757
تعداد صفحات
268 صفحه
موضوع
مدافعان حرم-سرگذشتنامه
نویسنده
محمدرسول ملاحسنی
انتشارات
شهید کاظمی
سایز
رقعی 20 در 13 س
نوع صحافی
صحافی با چسب سرد
زبان کتاب
زبان فارسی

دیدگاه ها (0)