پنجره چوبی
کد محصول (446793)
"پنجره چوبی"رمانی عاشقانه و متفاوت از سالهای قبل از انقلاب تا دفاع مقدس
به قلم فهیمه پرورش
اطلاعات بیشتر
سرم را به طرف سقف گرداندم.ناگهان چیزی در درونم فرو ریخت.همان حس اولین نگاهمان در ایستگاه اتوبوس مرا گرفت.حلا مطمئن بودم که مرا می بیند... .
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
صبح که شد،آماده شدم و پشت پنجره به نگهبانی ایستادم.می دانستم اردشیر برای خریدن نان تازه بیرون می رود.وقتی رفت،از خانه خارج شدم و خلاف جهت او به طرف دانشگاه راه افتادم.کمی راهم دورتر می شد،ولی از تعقیب و گریز او در امان بودم.
خیلی زود به دانشگاه رسیدم.تقرییا کسی نیامده بود.گوشه ای روی سکویی نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.انگار خوابم برده بود.چون وقتی چشم هایم را باز کردم،اطرافم پر شده بود و دانشجویان در حال رفت و آمدهای معمول بودند. اوهم آمد.با همان پنج_شش نفری که همیشه باهم بودند.مثل دفعه های قبل عجله نداشت.به جمع شان پیوستم.چند نفر دیگر هم آمدند و یک حلقه ی بزرگ درست شد.
شروع به صحبت مرد و توضیح داد که امروز سالگرد دستگیری آیت الله خمینی است و جمعیت زیادی برای اعتراض به دانشگاه خواهند آمد.باید مراقب باشیم.چون حتما ماموران هم برای پراکنده کردن جمعیت آماده اند و احتمال درگیری هست.در مورد وظیفه ی هرکس توضیحاتی به او می داد.همه بدون چون و چرا می پذیرفتند.وقتی گفت احتمال درگیری هست،کمی وحشت کردم،اما می خواستم تا آخر بمانم.
حرف هایش که تمام شد،خودم را کنارش کشیدم و آرام گفتم:
_می تونم چند کلمه تنها باهاتون صحبت کنم؟
او هم آرام جواب داد:
_توی راهروی دانشکده فنی منتظرم باشید.
به طرف دانشکده ی فنی راه افتادم و توی راهروی ورودی منتظرش شدم.طولی نکشید که آمد.تپش قلبم را می شنیدم.با هر گامی که او به طرفم می آمد،محکم تر می کوبید.
(کتاب پنجره چوبی/صفحه 48)