کشکول فرحزاد (جلد اول)
کد محصول (448154)
کتاب"کشکول فرحزاد" به قلم حبیب الله فرحزاد
اطلاعات بیشتر
آقای حبیب الله فرحزاد نویسنده ی این کتاب در مقدمه آورده است:
همان گونه که بدن های ما خسته می شود و نیاز به تفریح و ورزش و استراحت دارد،دل ها و جان هایمان هم خسته می شود و برای رفع خستگی نیازمند حکمت های تازه و متنوع است تا خستگی و افسردگی و یکنواختی و روزمرگی را از ما دور کند.امیر المومنین (علیه السلام) می فرمایند:«إِنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ کَمَا تَمَلُّ الْأَبْدَانُ، فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِکمة؛همانا این دلها همانند بدن ها افسرده می شوند،پس برای شادابی دل ها،سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید.
در میان این حکمت ها مطالب جذابی است که گاهی زندگی و سرنوشت انسان را دگرگون می کند و به سعادت ابدی می انجامد.یکی از بزرگان اهل معنا می گوید:مدت ها به دنبال موعظه ای موثر ودم.تا این که میهمان کسی شدم.خادمی که پذیرایی می کرد،غذای ساده ای آورد و این جمله را گفت:«هرگاه آبی برای نوشیدن و نان جوی برای خوردن داشتی،مرگ بر دنیا!»این جمله به قدری در من اثر گذاشت که محبت دنیا که ریشه ی همه ی رذائل است از دلم بیرون رفت.
بر این اساس بنده نیز از دیرباز گاهی که از کارهای روزانه خسته می شدم،برای رفع خستگی،از مطالب متنوع و حکمت های ناب بهره مند می شدم.این رویکرد به من نشاط فراوان می داد و مرا برای کارهای آینده سرحال و مهیا می کرد.
از همان زمان ها در این فکر بودم که مطالب جذاب و متنوع و حکمت آمیز،از حدیث و تاریخ و داستان و سخنان حکیمانه ی بزرگان و اشعار نغز و روح بخش را که در بردارنده ی پند و موعظه و لطیفه های شیرین است جمع آوری کنم و در کتابی به چاپ برسانم.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
حاج ناصر در بیمارستان بستری بود.پانزده نفر از اهالی محل خواستند به عیادتش بروند.یک مینی بوس دربست گرفتند و با راننده توافق کردند که نفری پنج تومان بدهند.
راننده گفت:یک نفر دیگر هم بیاورید تا صندلی ها تکمیل شود.به او گفتند:نه،دیگر کسی نیست.فقط ماییم.
خواستند حرکت کنند که از دور کسی دوان دوان به طرف مینی بوس آمد.راننده گفت:یک نفر دیگر هم جور شد.
به او گفتند:ولش کن.این جاسم نحسه است.اگر با ما بیاید حتما نحسی او ما را می گیرد و یک اتفاقی می افتد.
راننده گفت:من به این خرافات اعتقاد ندارم.مهم صندلی ها مینی بوس است که تکمیل شود و پنج تومان بیشتر گیرم بیاید.
خلاصه ایستاد تا جاسم رسید.تا در مینی بوس را باز کرد گفت:پیاده شوید.حاج ناصر از بیماررستان مرخص شده است.
کتاب کشکول فرحزاد/صفحه 145