دختران آفتاب
کد محصول (447203)
کتاب"دختران آفتاب"
به قلم امیرحسین بانکی
بهزاد دانشگر
محمدرضا رضایتمند
اطلاعات بیشتر
دختران آفتاب خواسته است که زن،منزلت و شخصیت وی را بشناساند؛به خودش،به مردش،به جامعه اش و به تاریخ گذشته و آینده اش،همانگونه که هست و همانگونه که باید باشد و همینگونه است که همسفران خویش را از طفیلی وجود مرد بودن عبور می دهد،از عین مرد بودن می گذراند و به انسانی می رساند که در عین زن بودن،هیچ از مراتب و کمالات انسانی کم ندارد.همسفران دختران آفتاب به سر منزل تفکری می رسند که انسان را می بیند و اعتبار می بخشد،خواه زن باشد خواه مرد.تفکری که حجاب و غبار شبهه ها،تلالو انوار بی بدیلش را کورسویی خواسته است و چون این غبار،برای همسفران دختران آفتاب فرو می نشیند؛تلالو آن انوار،آن ها را به خانواده و اجتماع می برد.شرافت مادری را در خانواده ای که پایه و اساس انسان سازی است به آن ها یادآوری می کند،نقش های اجتماعی و لوازم آن چون روابط زن و مرد،پوشش و حجاب،حیا و غیرت را توضیح می دهد.سرمنزل مقصود دختران آفتاب،دامن پرمهر و محبت مادری است که سرچشمه همه خوبی ها و نیکی هاست.مادری که فاطمه خوبی هاست و زهره روشنائی ها...
دربخشی از متن کتاب می خوانیم:
با صدای جیغی از خواب پریدم.کنار فاطمه بودم.اوهم بلند شد.
_چی شده؟
_خواب دیدم!
_خیره!
با پشت دست عرق پیشانیم را پاک کردم.فاطمه دستم را گرفت.
_چه عرقی کردی!ترسیدی؟!
_همه جا آتش گرفته بود!
_نگرانی؟
_مادرم!!
فاطمه بلند شد.دست مراهم گرفت و بلند کرد.
_بلندشو تا بریم!
ثریا با نگرانی غلت خورد.
_کجا؟
_به مادر مریم تلفن بزنیم.خانه شان!
_حالا؟!
_مریم خواب ناراحت کننده ای دیده،نگرانه.
_الان که ساعت یازدست.نزدیک ظهره!باشه بعدازظهر که برای وداع می ریم،سر راه زنگ می زنه._الان بزنه بهتره!خیالش راحت می شه.
من هنوز منگ بودم.لباس هایمان را پوشیدیم و رفتیم.مخابرات خلوت تر از روزهای پیش بود.شماره را فاطمه داد به مسئولش و کمی بعد صدایم زد.کابین سه.گوشی را که برداشتم،صدای آشنایی در گوشم پیچید:
_الو!الو!
(فصل چهاردهم/صفحه 437)