روزی که عمه خورشید مرد
روزی که عمه خورشید مرد
کد محصول (447537)
کتاب "روزی که عمه خورشید مرد" رمانی به قلم منیژه آرمین
اطلاعات بیشتر
داستان رمان روزی که عمه خورشید مرد با مرگ عمه خورشید که یکی از دختران ارباب مازندرانی بوده آغاز می شود. او که با برادرش رستم و خانواده ی او یعنی اشرف السلطنه و ثریا و سهراب در یک خانه زندگی می کرد, اما به دستور اشرف السلطنه همسر برادرش که زنی مستبد,مغرور و خودخواه و حیله گر است در اتاقی انتهای باغ آن خانه ی بزرگ زندگی می کند. اشرف السلطنه با زدن انگ دیوانگی به او , از معاشرت نوکران و کلفت ها و شوهر و فرزندانش با او جلوگیری می کند.تا اینکه خبر مرگ او را یکی از کلفت های خانه می آورد. پس از مرگ او سهراب که عمه اش را دوست داشته ناراحت است اما مادرش برای تصاحب اموال او نقشه کشیده است.عمه خورشید قبل از مرگ دفترچه ای را به نوکر خانه می سپارد و از او می خواهد تا ان را به دست سهراب برساند. سهراب برای خواندن آن دفترچه باید به بیست سالگی برسد اما او اکنون چهارده ساله است.شخصیت محوری داستان سهراب است.و ماجراها حول محور او نظم می یابند و به پیش می روند.
این کتاب در نه فصل تنظیم شده است
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
گلزار دختر زیبایی بود و همین زیبایی بلای جانش شد. بعد از ماجرای گلزار که زنده شدن یک رسم قدیمی بود, رعیت هایی که دختران زیبا داشتند, آنها را پنهان می کردند تا چشم ارباب به آنها نیفتد, ولی ارباب ها همه جا جاسوس داشتندو اگر می فهمیدند که رعیت چیزی یا کسی را پنهان کرده او را به سیخ و صلابه می کشیدند. گلزار قرار بود با پسرعمویش عروسی کند.رسم بود که برای عروسی از ارباب اجازه بگیرند, حتی اگر راضی نمی شد با پیشکش کردن چیزی گرانبها او را راضی می کردند. یک روز ارباب آمده بود تا به نارجستان سرکشی کند. پدربزرگت رفت جلو و گفت:« ارباب اگر اجازه بدهیدمی خواهم امسال گلزار را شوهر بدهم.»
ـ مبارک است .حال عروس خانم کجاست؟گلزار در میان سایر زن ها مشغول نشاکردن بود. پدر گلزار عروس را نشان داد. ارباب رفت جلو و چند کلمه ای با عروس حرف زد و رفت.
پدر عروس فکر کرده بود, گاوش را پیشکش ارباب خواهد کردتا اجازه عروسی را بگیرد, ولی ارباب خود عروس را می خواست. این رسم کهنه ای بود که ارباب, به جای پیشکش خود عروس را بخواهد, ولی از شوربختی مادرت بعداز سالها این قرعه به نام او زده شد. مباشر ارباب که آدم وقیحی بود آمد و گفت:« بخت به شما رو کرده و ارباب خود دختر را خواسته است.»
عروسی مبدل به عزا شد. مادر گلزار به سرزنان گفت:« چه کنیم خالو؟ رسم ارباب ها را که می دانی.آن ها بعد از چند روز عروس را برمی گردانند;اما پسرعمویش گفته بود دیگر از ارباب او را نمی گیرد. دیدی خالو, چه طور دخترم سیاهبخت شد؟!
(کتاب روزی که عمه خورشید مرد / صفحه 144 )