سبد خرید شما خالی است

ارمیا

ارمیا

کد محصول (447922)

(0)

کتاب" ارمیا " رمانی است به قلم رضا امیرخانی

زمان باقی مانده
110,000 تومان
99,000 تومان

اطلاعات بیشتر

ارمیا نخستین رمان رضا امیرخانی است که در حوزه ادبیات مقاومت در سال 1374 نوشته شده است. داستان ارمیا جوانی است از شمال شهر که با دوستش مصطفی به جبهه می رود اما بر اثر انجار خمپاره دوستش مصطفی به شهادت می رسد. پس از جنگ نمی تواند به فضای شهری بازگردد و از حال و هوای جبهه بیرون آید به همین دلیل به سفری می رود که ناگهان خبری ناگوار می شنود...اتفاقات که در این داستان برای ارمیا می افتد در نوسان بین خاطرات گذشته و اتفاقات پیش وی اوست و نویسنده به خوبی توانسته این اتفاقات را به هم مرتبط کند.

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

روز اول که همدیگر را دیدند, آخر زمستان 66 در مسجد بود. هر دو برای ثبت نام آمده بودند. ارمیا از مصطفا در مسجد قامت بلندی دیده بود و مصطفا از ارمیای نوزده ساله سرخ شدن چهره را دیده بود. وقتی مسئول ثبت نام دفترچه بسیج را به ارمیا پس داد و گفت: « برادر شما باید در محل خودت ثبت نام کنی. اینجا جنوب شهر است. حداقل در یکی از محلات شمال شهر می توانستی ثبت نام کنی.»

و این دیدن اتفاقی به آشنایی تبدیل شد, هنگامی که در کلاس های آموزشی ارمیا را با مصطفا در یک گروه قراردادند, بی هیچ تناسبی.ارمیا قد متوسطی داشت, حال آنکه مصطفا بسیار بلند قد بود. ارمیا دانشجو بود و مصطفا کارگاه تعمیرات رادیو تله ویزیون پدر را اداره می کرد. ارمیا از شمال شهر تهران اعزام شده بود ولی مصطفا از جنوب شهر. ارمیا ریش پر پشت بلندی داشت در حالی که مصطفا را فقط چند دانه موی صورتش با پسر بچه ای بلندقد متمایز می ساخت و تازه باز هم پسرکی که صورتش مو درآورده برایش لقب مناسب تری بود تا مردی کوسه البته این یکی به مسولان دوره آموزشی ربطی نداشت.

ارمیا و مصطفا باز هم با هم اعزام شدند, چرا که ارمیا از شش ماهه ی دانش جویی استفاده نکرد, بل که بدون مرخصی از دانش گاه غیبت کرد و به عنوان نیروی ساده در بسیج عضو شد.حتا اولین مرخصی را با هم به تهران آمدند. ارمیا رویش نشد مصطفا را به خانه اش دعوت کند ولی دعوت مصطفا را پذیرفت. یک روز بهاری ناهار به خانه مصطفا رفت. ماشینش را از خجالتی عمیق و شاید بی دلیل دو کوچه آن طرف تر پارک کرد. از کوچه های باریک گذشت. کوچه هایی که از وسط هرکدامیک جوی کوچک می گذشت. مقابل یک در چوبی ایستاد.همه چیز در خاطرش روشن بود: کاشی آبی که «یا علا »رویش نوشته بودند,حتا شک بین زنگ زدن و استفاده از کلون را به خاطر داشت. دستش را بالا برد.

دستش را بالا بردتا مثل همیشه دعای بعد از نماز را هم بخواند.

ـ ما را هم دعا...

صدای انفجار خمپاره 110 و صدای مصطفی در هم آمیخت. ارمیا به ته سنگر پرت شد. کمرش به دیوار کیسه ای خورد. دردی عجیب در کمر و حتا گیجی شدید ارمیامانع توجه به شی ء شیشه ای که به دستش خورد نشد. در ا ولین حرکت دست ارمیا احساس کرد او را با میخ هایی کلفت به دیوار کوبیده اند. به هر زحمتی که بود,کورمال کورمال شیء شیشه ای را پیدا کرد.مایعی داغ روی شیشه را خیس کرده بود. دستان ارمیا محیط شیشه را پیمود.

ـ مصطفا!

فریاد ارمیا سنگر را لرزاند.لب خندی غریب روی چهره مصطفی نشسته بود. از نوعی که ارمیا را بی اختیار هرچند جز بر شمایل آویزاناز دیوار کلیسای سر خیابان ویلا ندیده بود به یاد لبخند عیسای مسیحیان روی صلیب می انداخت.

( رمان ارمیا / صفحه 9 و 10 )

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
رضا امیرخانی
انتشارات
نشر افق
موضوع
داستان های فارسی / قرن 14
شابک
978-964-369-766-2
شماره کتاب شناسی ملی
2439224
تعداد صفحات
299 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)