بهم میاد
کد محصول (447943)
کتاب "بهم میاد؟! " رمانی از رنده عبدالفتاح با ترجمه محسن بدره که به مسئله حجاب می پردازد
اطلاعات بیشتر
کتاب به موضوع پوشش دخترها و سبک پوشش آنان و به بیان کامل تر به حجاب می پردازد. شخصیت محوری رمان دختری به نام امل است که پدر و مادرش فلسطینی و اهل بیت لحم هستند. پدر او پزشک و مادرش دندانپزشک است و در دانشگاه با هم آشنا شده اند. امل تصمیم می گیرد که از حجاب به صورت تمام وقت و نه گاهی اوقات استفاده کند اما در این مورد تردید دارد. او یک دختر عادی مثل همه دخترهای دیگر است که فکر می کند آیا می تواند تبعات این حجاب را بپردازد یا نه؟ در داستان حوادث یازده سپتامبر و اثر آن بر شهروندان استرالیایی و مردم اطراف امل به خوبی توصیف شده است. رمان سعی کرده امل را در بستر اجتماعی و فرهنگی کشوری غیر مسلمان به تصویر بکشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
لب هایم را گاز می گیرم, نگرانم از اینکه جوش بیاورد بعد به سرعت و قبل از اینکه فرصت این کار را داشته باشد,
چیزی می گویم: « من باید زودتر با شما در این باره صحبت می کردم. فقط چیزی که هست... این اولین روز مدرسه است که حجاب می پوشم. من این تصمیم را در تعطیلات گرفته ام.»
انگشتانش را روی شقیقه هایش فشار می دهد: «م م م ... حالا بذار ببینم, پس والدینت تو رو وادار کردن که دائما حجاب بپوشی؟ از امروز شروع می شه؟ اولین روز ترم دوم. نمی تونست تا فردا به تاخیر بیفته؟ بعد از اینکه با من صحبت کنن؟»
من بهت زده به او خیره می شوم: « والدینم کی از اونا حرف زد؟ »
حجاب عزیزم.
لحنش به طرز آزاردهنده ای ساختگی است: « پس تو وادار شدی که از امروز اونو بپوشی؟»
توی صندلی جابجا می شوم:« هیچ کس منو مجبور نکرده که حجاب بپوشم, خانم والش. این تصمیم خودمه!»
در حالی که می خواهد از شدت ناباوری غش کند, می پرسد: « تصمیم خودته که خودتو بپوشونی؟»
با شگفتی به او نگاه می کنم: « بله , این تصمیم خودمه!»
اهم دیگری تحویلم می دهد: « خب, امل, من دقیقا نمی دونم که اینجا چی کار می کنی. امیدوارم که درک کنی اینجا هیدا... هیدا... مدرسه قبلی ات در کوبورگ نیست. اینجا یه نهاد آموزشی معتبره. ما بیش از صد سال تاریخ پر افتخار داریم. تاریخی از رسم و سنت. امل ...از متابعت قواعد و سیاست های این نهاد... ما سیاستی سفت و سخت درباره لباس داریم و تو اولین روزی که از تعطیلات به مدرسه برگشتی, این قدر گستاخ بودی که بدون اجازه , اونا رو نادیده گرفتی.»
( کتاب بهم میاد/ صفحه 47 و 48 )