من ازدواج نمی کنم
من ازدواج نمی کنم
کد محصول (448110)
کتاب "من ازدواج نمی کنم" به قلم کبری التج
اطلاعات بیشتر
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
دختر جوان،دست هایش را روی هم گذاشته بود و با ادب با زن صحبت می کرد.نگاه آرزومندش را به او دوخت و آهی کشید.لباس های زن،ساده و بی آلایش بود.دختر جوان در حالی که سعی می کرد زرق و برق لباس هایش را زیر روسری بزرگش پنهان کند گفت:«خوش به حال شما! کاش من هم می توانستم مثل شما باشم!»
زن همانطور که به آرامی قدم بر می داشت می گفت:«کار هرکسی نیست،به سختی های زیادی احتیاج دارد دختر!»
به مسجد رسیده بودند.دختر گفت:«همین جاست بانوی من.جعفر بن محمد را باید همین جا ببینید.اما با ایشان چه کار دارید؟».
زن جلوی در مسجد ایستاد و گفت:«احتیاج به تاییدش دارم.صبر کن».
همان موقع امام صادق علیه السلام و جمعی از یارانش از مسجد خارج می شدند.دختر،فوری خودش را به یکی از یاران امام رساند و با خوش حالی گفت:«این خانم،خانمی زاهد و عابد هستند.از راه دوری آمدند و می خواهند امام را ببینند».
امام که این حرف را شنیدند،ایستادند.زن جلو آمد و سلام کرد.امام جوابش را دادند.سپس زن رو به امام گفت:«امام به سلامت باشد!من زنی تارک دنیا هستم».
امام علیه السلام،درحالی که لبخند مهربانی بر لب داشتند،فرمودند:«منظورت از ترک دنیا چیست؟».
زن سرش را بالا گرفت و گفت:«من ازدواج نمی کنم».
امام علیه السلام فرمودند:«چرا؟»
زن که فکر می کرد منظورش مشخص است،این بار آهسته جواب داد:«با این کار به دنبال به دست آوردن فضیلت هستم»و سرش را پایین آورد.امام علیه السلام چند قدم رفتند و دوباره ایستادند و رو به زن فرمودند:«برگرد که اگر در این کار فضیلتی بود،فاطمه سلام الله علیها از تو،به آن سزاوار تر بود.هیچ کس نیست که در فضیلت،از او پیشی بگیرد». و بعد به همراه یارانشان به راه خود ادامه دادند.زن در حالی که اشک در چشم هایش جمع شده بود،هنوز به امام نگاه می کرد و امام در حلقه ی دوستان از او دور می شد.دختر،سرش پایین بود و گاه گاهی از زیر چشم به زن نگاه می کرد.وقتی اولین قطره ی اشک روی گونه ی زن چکید،دختر،دست پاچه گفت:«خانم!».
زن به آسودگی نگاهی به دختر کرد و در حالی که راه آمده را بر می گشت،گفت:«حقیقت همین است».
کتاب من ازدواج نمی کنم/صفحه 28