خنجر سپید شب
خنجر سپید شب
کد محصول (448268)
کتاب « خنجر سپید شب » به قلم مسلم ناصری
اطلاعات بیشتر
وسوسه های نابینایان کوردل فش فش افعیان زهر آگینی را می ماند که در پی انتقام به هر سو سرک می کشند تا هنگامه ای که آذرخشی تاریکی را بشکافد و از دل مرگ هستی زاییده شود چنان که پسر ابی حذیفه و پدرش هشیم از تاریکی وجهل بنی امیه جستند و گام در روشنایی علوی و نبوی گذاشتند .
خنجر سپید شب داستان برندگی پرتو های آفتاب در سرزمین جهل و نادانی است.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
صدای خنده بچه ها شنیده می شد . محمد پشت نخل ایستاده بود و به پیامبر نگاه می کرد که به دنبال نوه هایش حسن و حسین می دوید . این کار آن ها را در بیش تر روزهایی بود که پیامبر در مدینه بود. پسر بچه ها می آمدند در مسیر پیامبر می ایستادند و وقتی او و یارانش به مسجد می رفتند ، صدایش می زدند و از او می خواستند با هم بازی کنند . پیامبر هم عبایش را به یکی از یارانش می دادم و می رفت پیش آن ها .
یک روز بهاری ، از همین روزها بود. سلمان گوشه ای ایستاده بود و عبای پیامبر روی بازویش بود. پیامبر به دنبال حسن می دوید که جست و خیز می کرد و می خندید. محمد که دید پیامبر به طرف او می آید ، دوید و خودش را به دیواری آن سوی میدان رساند . پیامبر به طرف او می آید ، دوید و خودش را به دیواری آن سوی میدان رساند . پیامبر اما زودتر به او رسید . او را گرفت ، بلندش کرد و با خوش حالی گفت:« گرفتم! یک بچه حبشی گرفتم! » بعد به طرف سلمان رفت و از او خواست که او را نگه دارد تا برود بچه های دیگر را بگیرد . محمد خم شد و با چابکی در یک لحظه از زیر دست سلمان رد شد . سلمان با لبخند ، سری تکان داد و رو به پیامبر گفت: « زوال ظهر و وقت نماز است. »
کتاب خنجر سپید شب /صفحه ی 26