جواهر مصری
کد محصول (448894)
کتاب"جواهر مصری" به قلم سعیده ملایی
اطلاعات بیشتر
زندگی بانو آسیه سراسر آموزنده و پرفراز و نشیب است. وی در اواخر عمر تحت تاثیر عظمت روحی بانو «صیّانه» آرایشگر دختر فرعون قرار گرفت و درنهایت با مقام شهادت در راه توحید از دنیا رفت.
گفتنی است بانو «صیّانه» یکتاپرست و مقامی بینظیر در برابر کفر بود وبه چنان مقامی دست یافت که در روایات از وی بعنوان یکی از بانوان برگزیده و رجعت کننده در زمان ظهور «امام زمان(عج)» یاد شده است.
«جواهر مصری» مروری بر زندگی و مسیر رشد و فداکاری بانو «آسیه» و همچنین گذری بر سرنوشت بانو «صیّانه» در راه یکتاپرستی است که به قلم سعیده ملّایی به رشته تحریر در آمده.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
رود نیل... رود نیل!
با صدای فریاد پونتی پلک هایم را که سنگین شده باز می کنم. تختهای روان هر چه بیشتر به سوی نیل میروند صدای موج های آن و رایحه دلپذیر اش بیشتر ما را در خود فرو می برند. از غلام ها می خواهم تا در این نقطه اتراق کنیم: «بایستید!» گروه از حرکت می ایستد. یکی از غلامان پیش قراول عرق ریزان نزدیک می شود و میگوید: _سرورم! اتراق در این نقطه جزء نقشه حرکت به سوی اقصر نیست. طبق قوانین سلطنتی، من نباید به عنوان ملکه برای کارهایی که انجام می دهم به زیردستان هم توضیح بدهم. با این حال میدانم که او مامور است و معذور:
_ ای غلام! اجازه بده تا این بار ایستادن در کنار نیل جزو برنامههای مان باشد. شاید هیچگاه از اکثاقصر بازگشتیم و چشمان ما این دنیا را ندید. اجازه بده تا خاطرات موسی را زنده کنیم. ملکه مادر نیز همراه با ملازمانش کنار رود نیل اتراق می کنند. ساعتی در اینجا خواهیم ماند و سپس به حرکت خود ادامه میدهیم. ملکه مادر با ناراحتی از تخت پایین می آید. برموده به طرف نیل میرود و در برابر نیل تعظیم می کند. پونتی با حیرت به او نگاه می کند. برموده پس از تعظیم در برابر نیل رو می کند به پونتی و میگوید :
_حابی، الهه نیل را خشنود سازید تا نیل سرریز شود و خانه ها و مزارع تان را آباد کند. سپس با زیرکی می پرسد :
_شما را به یاد چه میاندازد علیا حضرت؟ آیا شما نیز همچون من به یاد حابی، الهه نیل میافتید؟ میگویم:
_ هرگز. من همواره به یاد فرزندم موسی میافتم. من و ندیمه هایم در انتهای این مسیل و در نزدیکی قصر او را از آب گرفتیم. نیل دیگر هیچ کسی را به یاد حابی نمیاندازد. نیل همه را به یاد موسی میاندازد.
برگرفته از صفحه 73 و 74 کتاب