مرثیه ابوعتا
مرثیه ابوعتا
کد محصول (448997)
کتاب"مرثیه ابوعتا" به قلم سعید محمدی
اطلاعات بیشتر
زندانبان به فکر فرو رفت و آرام روی پاهایش نشست.کمی جابه جا شد و همان طور که سرش پایین بود،زیر لب با خودش گفت :«نمی دانم نفس مسیحایی او با ان زن چه کرد.حال و روزش را که بعد از ملاقات دیدی.هارون چه کسی را به بند کشیده است؟!»
_تو را به خدایی که می پرستی،بگذار لحظه ای او را ببینم!
نگهبان برخاست و نگاهی به اطراف کرد.
_هارون بسیار به او حساس است و اجازه ی هیچ ملاقاتی را نداده ؛اما می توانی از دریچه سیاه چال لحظه ای او را ببینی.
در سلول ابوالعتاهیه را باز کرد.ابوالعتاهیه سریع از آن جا خارج شد و به همراه نگهبان به سمت سیاه چال حرکت کرد.نگهبان درچه را برداشت.سیاه چال چند پله بلند داشت و داخل دالانی عمودی وارد می شد.مشعلی را به ابوالعتاهیه داد که با نور آن بتواند ببیند.ابوالعتاهیه مشعل را داخل سیاه چال کرد و به داخل سیاه چال خیره شد.
مردی نحیف و لاغر در سجده بود و دست و پاهای او در غل و زنجیر سنگینی قرار داشت. ادامه ی زنجیر به کنده ای بسته شده بود که مانع حرکت می شد.لحظاتی،محو تماشای او شده بود که نگهبان او را عقب کشید و دریچه سیاه چال را بست.
_کافی است...برویم.
زندانبان،ابوالعتاهیه را تا سلولش برد و در را بست.ابوالعتاهیه که هنوز مات و مبهوت بود گفت :«او فقط در سجده بود.چهره ی او را ندیدم.»
_او همواره در حال مناجات و نماز است؛رکوع های طولانی و سجده های طولانی.
در زندان باز شد.دو نگهبان وارد شدند.زندانبان سریع به سمت در ورودی زندان رفت و از ان جا خارج شد.
برگرفته از صفحه 53 و 54 کتاب