ملکه بامیان
کد محصول (449021)
کتاب"ملکه بامیان" به قلم معصومه حلیمی
اطلاعات بیشتر
خورشید نورش را روی دشت پهن کرده بود، اما راه تمامی نداشت. هر چه نگاه میکردم خبری از آب و آبادی نبود. همه جا خاک بود و بوتههای خاری گله به گله کنار تخت سنگ ها یا روی دامنه کوهها روییده بود. حالا تعداد ماشین های جاده کمی بیشتر شده بود و سکوت بیابان کمتر به چشم میآمد. اگر چه مطمئن بودند که امام رضا ای که تعریفش را از بابه ام شنیده بودم ناامیدم نمیکند اما باز هم فکر های احمقانه به سراغم می آمد و مرا میترساند.
هر بار که صدای ماشین سکوت جاده را میشکست، دلم شور می افتاد. هر وقت حواس دوست شریف به من نبود نگاهی گذرا به آینه بغل راننده میکردم و ماشینها را دید میزدم. به دنبال ماشین قومندان صاحب بودم.
توی دهانم آب جمع شده بود و عضلات سینه و شکم منقبض می شد بدنم عرق کرده بود دست راستم را محکم روی دهانم گذاشته بودم. با دست چپم به شکم فشار می آوردم، چادرم را جلو کشیده بودم تا شریف و دوستش چیزی نفهمد...
بر گرفته از صفحه 214 و 215 کتاب