عزیز
کد محصول (449067)
کتاب"عزیز"به قلم سعید نجفی
اطلاعات بیشتر
دور هم نشسته بودیم و بگو بخند میکردیم. وارش داشت از رسم و رسوم شون میگفت و دلقک بازی در میآورد:
اصلاً ما تو عروسیامون چیزی به نام ساعت نداریم. مثلاً میگویم از 7 شب حالا تا کی طول بکشه دیگه با خداست. ی بار ما رفته بودیم ساری عروسی پسر عمم. یه رقص محلی هست که توش خانوما ی دامن مخصوص میپوشن. ی چیزی شبیه شلیته که توی عکس های دوره قاجار هست. اون ریختی! کلاً اسم رقص چکه سمانه! خلاصه که من داشتم با لیوان آبمیوه از بغل ی خانم چاق و چله رد میشدم که ی آن جوری خودشو بهم کوبید که انگار تصادف کردم. پخش زمین شدم. حالا آبمیوه ریخته روم. مامانم و گلچهره دارن غش غش می خندن. خانومه ام دستمو میکشید که پاشو برقص! اصلا ی وضعی می خواستم بگم عزیزم. اینجوری که من نقش زمین شدم، کمری برام نمونده که برقصم. تو این هیر و ویر ی دفعه همین آهنگ شلوار پلنگی که تو سریال پایتخت نشون میده، اون رو گذاشتن. کلا ما شمالیا آهنگهای محلیمون خیلی حساسیم. آقا آهنگو که گذاشتن جمعیت جوری ریختن وسط که من اگه دیر جنبیده بودم زیر دست و پا له میشدم... بامزه تعریف میکرد و ما ریسه می رفتیم. تو همین اوضاع تلفن زنگ خورد. ساره گوشی رو برداشت و بعد از سلام و علیک منو صدا زد: شکیبا جان! تلفن با شما کار داره.
داشتم گوشی رو ازش می گرفتم که با حرفی که زد، یخ کردم:...
برگرفته از صفحه 143 و 144 کتاب