قیدار
کد محصول (449127)
کتاب"قیدار" به قلم رضا امیرخانی
اطلاعات بیشتر
آقا دروغ می گوید انگار... قیدار نیست که به اتاق نور می دهد. آقا است که با ورودش، گِل قالی، عطر محمدی می پراکند و مرغ قالی، حق، حق می گوید. قیدار به سختی جلو پای آقا بلند میشود. سید گلپا، سر شانه های قیدار را می گیرد و نمی گذارد که او خم شود و دست ببوسد. قیدار روی شانه ی آقا که خم می شود تا بوسه بزند، چشمش میافتد به قاب عکس کنار تخت، که خودش است و آقا تختی، یکی چپ و یکی راست، هر دو باتنکه ی زورخانه، هر دو کمی پشت خم کرده باقوز تواضع، کنار سر دم مرشد عبدالله... همه چیز اتاق جان می گیرد با آمدن آقا.... اتاق نوری میگیرد و دیوارها رنگی و اشیا جانی.
آقا می نشیند روی تخت و از قیدار میخواهد که روی صندلی لهستانی بنشیند. قیدار اما هم فرمایش آقا را و هم دوباره خودش را زمین میزند و روبروی آقا می نشیند روی زمین. تمام سعی ش را میکند که پاش را هم جمع کند. آقا سید گلپا نگاهی میکند و دستی به ریش سپیدش می کشد:
_ پای لنگ، شیر را زمین نمی زند، جگر سیاه است که شیر را زمین می زند. کجا شد شیری که حرف می زد، یک شهر، همه موش ش می شدند، نعره ی حیدری میکشید، موش ها هم گم می شدند؟ نبینم شیر بیشه مرتضا علی حیدر کرار را که زمین بخورد و بیافتد...
برگرفته از صفحه 84 و 85 کتاب