گدار
کد محصول (449136)
کتاب"گدار" خاطرات یک دهه شصتی به قلم حامد عسکری
اطلاعات بیشتر
یک شب سر شب، با پسرم حرفم شد. سنی ندارد! سر بچه ی سه ساله که داد نمی زنند! لج کرده بود. الکی بهانه گیر شده بودو به زمین و زمان گیر می داد. با گریه بالاخره خوابید. شب از ستاره گذشت و من بیدار و با عذاب وجدان، به خاطر داد زدن سر پسرم فکر کردم به همه ی کتک هایی که از پدرم خوردم و الان در سی و چند سالگی که فکر می کنم، دستش را به خاطرشان می بوسم. فکرم رفت و رفت و رفت و نشستم کتک هایی را که خوردم ریسه کردم:
باغی در حافظ آباد بم، پشت ارگ، داشتیم. در دوردست افق، باغ قلعه ای کاروان سرامانند و قدیمی پیدا بود که بدجوری روی مخم بود. یک روز که در باغ مشغول آبیاری نخل ها بودی، با پسر عمه هایم حرکت کردیم به سمت قلعه. صدایمان کرده بودی و جوابی نشنیده و دیده بودی نیستم. یادم است هشت ساعت بعد که آمدیم، با ترکه ی اناری، کفل هایمان را بنفش ورساچه ای کردی. باباحبیب، ما فقط کاشفان فروتن هیجان بودیم. رفته بودیم قلعه ای را که در چشم انداز باغ بود بجوییم و فتحش کنیم. ما فقط رفته بودیم دنبال گنج.
برگرفته از صفحه 45 کتاب