آخرین آفتاب
کد محصول (449193)
کتاب"آخرین آفتاب" به قلم محسن نعماء
اطلاعات بیشتر
کتاب آخرین آفتاب، مجموعه داستان های کوتاه از ماجراهای خواندنی از تولد ، کودکی ،تشرفات و زمانه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
ای حبیب من و ای سرور من.پس از آنکه دل مرا به عشق خودت مبتلا کردی و مرا مجنون و مبتلای خود ساختی،در حقم جفا کردی و مرا رها کردی و رفتی؟!
ابومحمد علیه السلام نگاهی به ملیکه می کند:«تاخیر من به خاطر شرک تو بود.حال که تو اسلام آوردی،هر شب به دیدار تو می آیم تا آنکه خداوند وصال میان من و تو را به سرانجام برساند.»
اشک شوق در چشمان ملیکه شدیدتر می شود:«سرورم،من کی و چگونه به وصال تو می رسم؟!»
-ای ملیکه،پدر بزرگت امپراطور روم،چندی دیگر لشکری را به جنگ با مسلمانان می فرستد.تو لباس خدمتگزاران را بپوش و بدون آنکه کسی متوجه شود از کاخ خارج شو و با لشکر روم همراه شو.خداوند خود بر تو تفضل خواهد کرد و یاری ات خواهد کرد و تو را به من خواهد رساند.
ملیکه از خواب بر می خیزد.بوی خوشی در شامه اش می پیچد.انگار که ابومحمد علیه السلام همین جا بوده؛در کنارش.برمیخیزد و به کنار پنجره ی اتاقش می رود.چشم به آسمان می دوزد.سیاهی شب،سایه اش را بر همه جا افکنده.فقط نور مهربان ماه است که در آن ظلمت،در اتاقش می ریزد.چشمان ملیکه پر از اشک می شود.از چشم هایش نه اشک،که انگار الماس عشق می ریزد.حرف هایی که ابومحمدعلیه السلام در خواب به او گفته را زیر لب زمزمه می کند و با خود می گوید:«باید به دستوری که مولایم فرموده خوب عمل کنم.عمل به این دستور می تواند مرا به آن ماه شب چهارده برساند.»
برگرفته از صفحه 15 و 16 کتاب