خیمه ماهتابی
کد محصول (500685)
کتاب "خیمه ماهتابی"
به قلم فاطمه سادات موسوی
اطلاعات بیشتر
دشت پر شده بود از آدمهای بدقول. خیمههایشان را نزدیک نهر فرات برپا کرده بودند. هیچ وقت آنقدر آدم یکجا ندیده بودم. چند هزار مردی که مولا حسین را دعوت کردند بیاید به شهرشان، اما یکهو زدند زیر قولشان.انگار نه انگار مهمان دعوت کرده بودند، آن هم آدمی به مهربانی مولا حسین. آدم بد قولها حرف زور میزنند و تهدید میکردند. هر روزی که میگذشت بیشتر و بیشتر میشدند، مثل بیدی که بیفتد به جان پارچهها، ول کن نبودند.
راستش کمی ترسیده بودم. انگار یکی داشت نخهایم را یکی یکی میکشید و حرصم را در میآورد. ما خیمهها وقتی میترسیم حس میکنیم نخهایمان کشیده میشود. بدجوری هم دردمان میآید و کلافه میشویم. کاروان ما پر بود از زن، کودک و پیرمردهای عصا به دست. کاروان بدقول ها فقط و فقط مردهای هیکلی و گنده بود که با لباس جنگی آمده بودند.
برگرفته از صفحه 24 الی 25 کتاب