معبد زیر زمینی
کد محصول (518050)
کتاب معبد زیر زمینی
به قلم : معصومه میرابوطالبی
اطلاعات بیشتر
در بخشی از کتاب می خوانیم:
بخش چهارم
به چشم خلق عزیز آن زمان شود حافظ
که بر درِ تو نَهد رویِ مسکنت برخاک
20 مهر، کانال هندلی، صبح زود
صبح حاجی گفته بود توی نامه هایتان بنویسید این هفته بر می گردید، اما من نمی خواستم بنویسم نمیخواستم برگردم. این مدتی که اینجا بودیم، سه بار من نامه داده بودم و مادر هم جواب فرستاده بود. مادر سواد نداشت و نمی دانم نامه ها را صدیقه برایش می خواند یا فاطمه؟
توی نامه آخر نوشته بود هفته بعد برادرزاده حاجی اسلام می خواهد برود خواستگاری صدیقه. یعنی این را گفته بود صدیقه بنویسد یا فاطمه؟ توی نامه معلوم نبود مادر ناراحت است یا خوشحال از اینکه خواستگاری صدیقه است. خواستگاری توی ده به همین راحتی نیست. قبل از مراسم خواستگاری همه فکرهایشان را میکنند. خواستگاری که می روند، یعنی جواب مثبت گرفته اند و ماجرا تمام شده است. من نمی خواهم بروم ده. اگر این کانال تا آخر دنیا هم طول بکشد، می مانم و در همین کانال روز را شب می کنم. حالا اینجا برای خودم اجر و قربی دارم چند تا سرباز زیر دست من هستند. من بهشان دستور می دهم خاک ها را موقع خروج کجاها پخش کنند که در دید نباشد. امروز هم توی برنامه ام هست که با تراورس ها سطح شیب دار برای کانال درست کنیم که فرغون ها موقع بالا رفتن و پایین آمدن سر نخورند. احمد و حاجی توی کانال بودند و صمد و اکبر استراحت می کردند. نیروی ثابت درون کانال حاجی بود، اما ماها پنج دقیقه یک بار جا عوض می کردیم. توی کانال هوا نبود قنات با فاصله های معین، حلقه به حلقه چاه دارد. هوا راه می گیرد توی کاریزش تازه باز هم پمپ هوا می خواهد. اینجا کانال کور است.
صمد نامه اش را که تمام کرده بود گذاشت روی لباس هایی که اول صبح در می آوردیم و میگذاشتیم روی تکه سنگی قبل از کانال نگاهش که به من افتاد، گفت: «نامه تو نوشتی؟ فردا میان می برن نامه ها رو
سرم را تکان دادم که نفهمد جوابم چیست. روی حرف حاجی هیچ کس حرف نمی زد اما من این بار نمیخواستم به حرف حاجی گوش بدهم. نمی خواستم به ده به صدیقه و به هفته بعد فکر کنم. همه چیز در ده تمام شده بود. دایی، پسر حاجی اسلام را ول نمی کرد من را بچسبد. دایی فکر می کند من برای همیشه همان بچه دست و پا چلفتی هستم. می خواهد با من طوری رفتار کند که مرد بار بیایم، اما این رفتار دایی از مرد بار آوردن من گذشته. انگار از من متنفر است.
احمد از کانال که بیرون آمد. شبیه بقیه مان شده بود. مجسمه ای از گل سر کشید. را یک نفس سرد که یک شورت گلی هم پایش بود. یک ! لیوان آب و اکبر بلند شد که به جایش برود توی کانال صمد گفت: «احمد نامه ات رو
نوشتی؟»
- خوب شد یادم انداختی!
از سطح شیب دار بالا رفت و لباسش را از روی سنگ ها برداشت و کاغذ نامه و خودکارش را از جیب کشید بیرون. گفت: «کی میخوای اینجا رو درست کنی الیاس؟ سرسره شده.»
درست می کنم حالا بده یک کم سرسره بازی کنی؟
سربازی که فرغون خاک را از سربالایی می برد بالا، چند بار سر خورد پایین و مثل مورچه ای که برای برداشتن دانه ای چند برابر خودش تلاش کند، باز هم تلاش کرد. گفتم: «این بنده خداها این قدر غر نمی زنن که تو می زنی.»
احمد جوایم را نداد و خودش را کشید بالا یک دفعه صدای سوت آمد و بعد دنیا تکان خورد همه مان پرت شدیم روی زمین، فرغون چپه شد و سرباز از روی سراشیبی پرت شد پایین تکه خمپاره ای افتاده بود جلوی پایم. خمپاره
از داغی قرمز بود. داد کشیدم: «احمد!»
جایی که احمد قبلاً ایستاده بود فقط گرد و غبار بود. حاجی و اکبر از توی تونل دویدند بیرون صمد میخواست سراشیبی را بالا برود اما توی غبار اصلاً چیزی پیدا نبود. یک دفعه حجم سیاهی را دیدیم که از میان غبار
بیرون می آمد. غبار داشت میخوابید و بدن لاغر احمد از میان غبار پیدا شد. گفت: «من مردم نه من شهید شدم. شهید شدم، نه؟»
صمد گفت: «آره، شهید شدی دسته جمعی شهید شدیم و رفتیم بهشت.
اونم چه بهشتی!» و خندید. احمد سرتا پایمان را نگاه کرد.
فرشته های اینجا هم مقنی ان؟ به حموم می رفتید پر از گلید.
حاجی خندید.
هرجا بری همینه احمد میبینی؟ سروکارت با قنات و مقنیه حالا
چه این دنیا و چه اون دنیا
گفتم: «حیف، شهید نشدی احمد احمد خندید و روی خاک ها نشست.
برگرفته از صفحه 75 / 76 / 77 کتاب