نقاشی قهوه خانه
کد محصول (522225)
کتاب "نقاشی قهوه خانه" خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس به قلم محسن کاظمی
اطلاعات بیشتر
کتاب "نقاشی قهوه خانه" خاطرات کاظم دارابی متهم دادگاه میکونوس به قلم محسن کاظمی
در بخشی از کتاب می خوانیم:
رحمت زندگی
همسرم خدیجه که تحصیلاتش به دلیل بروز جنگ در لبنان ناتمام مانده بود. در آلمان هم نتوانست آن را ادامه بدهد. لذا به همان سیکل راهنمایی بسنده کرد. او با همین مقدار تحصیلات فهم اجتماعی و سیاسی بالایی داشت، و نقش اصلی در تربیت فرزندانم به عهده داشت. اولین فرزند ما قبل از تولد سقط شد. این امر توی روحیه خانمم خیلی اثر گذاشت و ناراحتش کرد، دلداریش دادم؛ دنیا که به آخر نرسیده ما باز هم بچهدار خواهیم شد. اما متاسفانه بچه دوم هم سقط شد. پزشکان نتوانستند از این سقط پی در پی جواب مشخصی به ما بدهند. فرزند سوم ما سرنوشتی دیگر یافت؛ پزشکان بر این نظر بودند، که آب رحم مادر زیاد شده و احتمال پاره شدن کیسه آب هست و به ناچار باید با عمل سزارین بچه را پیش از موعود به دنیا آورد. بنابراین بچه سومم «زینب» 7 ماهه و با جسمی نحیف و ضعیف پای در این جهان خاکی گذارد، پایی که به تنهایی توان ایستادن و رفتن نیافت. وزنش موقع تولد 1680 گرم بود. بنابراین یکی دو ماهی داخل بروت کاستن نگه اش میداشتند، خیلی از بچهها تولد زودهنگام دارند و در این دستگاهها نگه داشته میشوند. بعد که زینب را از دستگاه خارج کردند، در روزهای اول هیچ چیز غیر عادی در او دیده نمیشد. اما بعد دیدیم طفل معصوم نمیتواند شیر بخورد، رفلاکس داشت، هرچه میخورد بالا میآورد. بعد از مدتی پزشکان گفتند؛ ورودی معده بچه بزرگ است باید جراحی و تنگ شود، مدتی که گذشت، آمدند گفتند زیادی گشاد شده باید تنگ گردد، دوباره بچه را به زیر تیغ جراحی بردند. رای بچهای که زیر دو کیلو وزن داشت، تحمل این تعداد عمل جراحی سخت بود.
داستان درمان زینب در کشور جهان اولی چون آلمان با آن همه امکانات و دانش پزشکی داستانی پر درد و غم بار است. این وضع ناقص درمان باعث از بین رفتن اشتهای بچه شد. چیزی نمیخورد یا کم میخورد، بالتبع رشدش کند و کند شد.بعد از چندی گفتند از استخوان ها بچه باید برای آزمایش نمونه برداری کنند، تا دلیل افت رشد را بررسی نمایند، نمونه را از مغز استخوانش برداشتند.یکبار دیگر هم عملی روی دستش انجام دادند، و ما با شوربختی نمی فهمیدیم که دارند چه بر سر این زبان بسته در می آورند. کاری هم از دستمان بر نمی آمد باید اعتماد می کردیم. خلاصه این بچه شده بود موش آزمایشگاهی در دست اینها! این عمل ها و آزمایش تاثیرات سوء بر روح و روان بچه گذاشت، اصلا به لحاظ مغذی ضربه و آسیب خورد بعد پزشکان اعلام کردند زینب فلج مغذی شده است، به نحوی که 24 ساعته نیاز به نگهداری و پرستاری دارد. آنچه نباید بشود شده بود، زینب به لحاظ جسمی و ذهنی رشدش کند شدهو افت کرد، چنانکه در شش سالگی مانند بچه شش ماهه بود، نه راه میرفت، نه می نشستو نه حرفی می زد؛ مینیاتوری، و مثل یک عروسک زیبا.
زینب رحمت زندگی و پاره قلب من است، و تمام روز ها و ساعت ها در اندیشه اش هستم. نمی دانم چه حکمتی است، مهری که به او دارم به هیچ یک از فرزندانم ندارم. عجب که سرنوشت چه بازی هایی دارد، سالیان سال است که مرا از دل داده ام دور کرده و دیدار روی چون فرشته اش را آرزویی دست نیافتنی. چه روز های سختی است این روزهای سگی! که من در حسرت شنیدن صدای «پا پا» ی او به سر می برم. سال هاست که دست تقدیر دست نوازشم از سروروی او کوتاه کرده است. می ترسم آخر بمیرم و حسرت دیدار و بوسیدن یک لحظه صورت معصوم او را با خود به گور ببرم. زینب گرچه از من دور است، اما در قلب من، بعد از خدا هز هر کسی نزدیک تر است. او گرچه بیشتر عمر و زندگی خود را در دامان پر مهر و دل سوز پرستاران آلمانی گذرانده است. اما دو کس را بیشتر در این دنیا نمی شناسد، و فقط با دیدن این دو واکنش نشان می دهد «ماما» و «پا پا» آن طور که صدا می کند.
زینب تحت مراقبت موسسه ای توانبخشی در آلمان است. به توصیه پزشکان در برهه ای لازم شد تا برای بهبود روابط اجتماعی و ارتقای ذهن و روان زینب به نحوی او را با جامعه و دیگر انسان ها آشنا کنیم. خانمی آلمانی به نام گونتر دختری داشت که او هم در سطح پایین تری از بیماری رنج می برد. او داوطلب شد تا آخر هفته ها (شنبه و یک شنبه ها) از زینب نزد دختر خودش نگهداری کند. خانم آخر هفته هامی آمد و زینب را دو روزی پیش خود می برد، تا با دخترش باهم باشند. بعد از مدتی این دو تا بچه به هم علاقه مند و وابسته شدند.
برای مدتی ما قید بچه دار شدن را زدیم. اما بعد گفتیم؛ ما که باشیم که در کار خدا دخالت کنیم،پس باز بچه دار شدیم، مهدی، زهرا، محمد علی و مروا فرزندانی هستند که خداوند صحیح و سالم به ما عطا کرد. امیدوارم فرزندانی صالح نیز باشند.
همسرم شش برادر و پنج خواهر دارد که هر یک هفت_هشت تا بچه دارند. کمترین شان فرزندان خدیجه هستند. اگر در مناسبتی همه فامیل دور هم جمع شوند، فرزندان و نوادگان حاج ابومنیر عیاد را بیش از نود نفر می بینی.
من گرچه با دختر سوم خانواده ازدواج کردم، اما داماد بزرگ هستم.بنابراین جایگاه ویژه ای دارم و بسیار مورد احترام هستم. البته من هم بسان یک فرزند، همیشه پارکاب و همراه پدرزنم بودم. خدا رحمت کند مادرزنم را، زنی بسیار پاکدامن و بزرگ بود، او را کمتر از مادر خود دوست نمی داشتم.
برگرفته از صفحه 96 الی 98 کتاب