خار و میخک
کد محصول (523309)
کتاب " خار و میخک" به قلم شهید یحیی السنوار و ترجمه ی دکتر کریم شنی
اطلاعات بیشتر
خار و میخک
این داستان شخص من نیست؛ داستان یک شخص خاص هم نیست؛ اما همه اتفاقات آن واقعی است. هر یک از وقایع آن یا همه آن می تواند به این یا آن فلسطینی مربوط باشد. تنها کاربرد تخیل در این اثر خلق یک رمان و تحقق فرم و ویژگیهای آن است؛ یعنی روایتی که حول محور افراد خاصی بچرخد و الا بقیه تماماً حقیقت محض است؛ بیشترش زندگی خود من است و چیزهایی که از زندگی دیگران که خود از دهان ایشان شنیده ام؛ از خودشان خانواده هایشان و همسایگانشان یعنی حوادثی که در طول چندین دهه در سرزمین فلسطین عزیز روی داده است. تقدیمش میکنم به کسانی که دلشان برای سرزمين إسراء و معراج می تپد؛ همه آنهایی که در پهنایی به وسعت اقیانوس تا خلیج هستند و حتی از این اقیانوس تا آن اقیانوس!
يحيى ابراهيم السنوار، زندان "بئر السبع"
در بخشی از کتاب می خوانیم:
آنچه که آنها را بیشتر متمایز میکرد مهربانی فوق العاده قلبی و آمادگی الهام بخش آنها برای فداکاری و ایثار بود به طوری که خیلی زود بین آنها به یکی بر می خوردی که روح خود را با ترنم آواز یا ملودی هایی به طیران در آورده که معانی و مضامینی بسیار عالی و پاک در باب فداکاری با خون و جان خود برای الاقصی دارند ما با شنیدن این نجواها نمی توانستیم جلوی اشکهایمان را که روی صورتمان جاری می شدند بگیریم؛ به همین خاطر مشتهایمان را دور لوله هایی که در دست داشتیم، به شدت میفشردیم !
روزی را که آن گروه تندرو؛ یعنی امنای هیکل برای حمله به مسجد الاقصی تعیین کرده بودند بدون آن که حتی جرئت نزدیک شدن داشته باشند، گذراندیم؛ اما یک روز دیگر هم برای اطمینان ماندیم وقتی مطمئن شدیم خطر مرتفع شده است بعد از اقامه نماز ظهر در مسجد الاقصی دایره وار در وسط صحن مسجد نشستیم و شیخ یونس نشست و درباره این حرکت جهادی برایمان سخن گفت که چگونه فقط برای رضای خدا و در راه مسجد الاقصایمان با هم قدم برداشتیم؛ اما مشیت خداوند بر این قرار نگرفت که با دشمن روبرو شویم و کسی از ما به شهادت نرسید؛ سپس دعا کرد و از خداوند خواست که ما را از دسیسه های دشمن حفظ کند و شهادت و لیاقت جهاد در راه خود را نصیب ما کند. شیخ با همین مضامین فراوان دعا می کرد و ما بعد از او تکرار کردیم :
آمین آمین
چشمان همه خیس شد. همه بلند ناله می کردند؛ سپس اتوبوس ما را به سمت غزه حرکت داد؛ در حالی که در تمام طول راه سکوت بر ما حکم فرما بود. سفر ما به مسجد الاقصی و به نوعی دیدن اعضای خانواده هایی از امت عرب مقیم کشورمان ما را متوجه بخشی دیگر از مردممان کرد که در بخشهای مختلف جغرافیای کشور تکه تکه و پراکنده شده اند. این اولین بار بود که با اعراب مقیم داخل کشور تماس پیدا کرده بودم البته قبلا کمی در مورد آنها شنیده بودم؛ اما در این دیدار آنها را شناختم. احساس کردم که محبت آنها به سرعت به قلبم سرازیر شده و در سویدای دلم جا گرفته آن هم به دلیل صفات زیبا عطوفت قلبی و سبکی روحشان و مهمتر از همه استواری شان در طول سال های اشغال؛ علی رغم تمام اقدامات اشغالگران برای از بین بردن هویت عربی، اسلامی و فلسطینی شان آن ها هنوز قوی تر از تصورات دیگرانی هستند که هرگز با آن ها برخوردی نداشته اند و روحیه و آمادگی آن ها را ندیده اند.
برخلاف من برادرم محمد هنگام بازدید از دانشگاه الخلیل با چند مرد جوان از اهالی داخل کشور ملاقات کرده بود؛ زیرا طبق عادت فعالان لیست های انتخاباتی حزبی او و دوستانش برای بازدید دانشگاه های دیگر کرانه باختری و نوار غزه می رفتند و با فعالان جریان های مختلف ملاقات می کردند و بعضی فعالیت ها و مواضع خود را هماهنگ می کردند در یکی از این بازدیدها در دانشگاه الخلیل یکی از فعالان او و دوستانش را برای ناهار به خانه یکی از دانشجوها دعوت کرد در آنجا با تعدادی جوان مواجه شد که در پذیرایی به خوبی و به شیوه ای سنگ تمام گذاشتند و ناهاری تهیه کردند و همسفره شدیم.محمد متوجه می شود که آن ها از جوانان داخل سرزمین های اشغالی 1948 از منطقه «ام الفحم» و «کفر قاسم» و جاهای دیگر آنجا هستند.از وجنات و حراکات و گفتارشان روحیه عالی و تدین قابل توجهشان آشکار بود. احساس تعلق خاطر جدی به این دین و این مردم داشتند. تنها اثر سال ها زندگی آن ها در اشغال افزایش پایبندی آنها به دین و آرمانشان بود.
برادرم محمد از دانشکده علوم با رتبه ممتاز فارغ التحصیل شده بود. این موفقیت او را قادر ساخت تا بلافاصله در دانشگاه بیرزیت به عنوان دستیار تدریس در گروه شیمی در دانشکده علوم پذیرفته شود.
مادرم منتظر بود که او فارغ التحصیل شود و برگردد و در غزه ساکن شود؛ اما با انتصاب او در دانشگاه مشخص شد که همچنان بیشتر وقت خودش را در کرانه باختری خواهد گذراند؛ این یعنی ادامه غیبت محمد در رام الله خودش مشکلی اساسی برای مادرم بود و تنها راه حل مشکل هم بی شک بازگشت بود غیر از این، او از دانشگاه خارج شده بود و به یک اتاق جدید هم نیاز داشت؛ چون خوابگاه قبلی دیگر فضای مناسبی برای او نبود.
هنگامی که آنها داشتند در مورد موضوع اقامت او در رام الله صحبت می کردند، او تصمیم داشت که حداقل سال اول را با همان دانشجوها مثل زمان تحصیلش در یک آپارتمان مشترک زندگی کند.
روزی بعد از ماجرای حضورمان در مسجد الاقصی در یکی از جلسات خانوادگی که در خانه جمع شده بودیم من به آن ماجرا اشاره کردم حرف که از دهانم پرید، علی رغم چشم غره های فوری ،ابراهیم مجبور شدم ادامه دهم نمی توانستم عقب نشینی یا توقف کنم محمود بلافاصله به ابراهیم و محمد و حسن به عنوان اعضای نهضت اسلامی حمله کرد و از عدم مشارکت در مقاومت مسلحانه و محدود بودن به کارهای سیاسی و مردمی انتقاد نمود. این بار رهبری را زیر سؤال میبرد که مانع مقاومت تعداد زیادی از جوانان به نام دین میشود.
محمد که به نظر میرسید کار دانشجویی او را در بحثهای سیاسی بسیار تجربه کرده است، در پاسخ به او گفت:
هر کی صدا تو رو بشنوه فکر میکنه توپ و تشرت قطعی نداره و عملیات شما باعث میشه یهود یا در عرض چند ساعت در برن میدونی که سال هاست چیزی به اسم مقاومت مسلحانه وجود خارجی نداره؛ فقط به سری تلاش ضعیف بوده که در نطفه خفه شده این طور نیست جناب مهندس باشی؟
وقتی فردای آن روز برای نماز مغرب به مسجد رفتیم، جوان ها مثل همیشه دور هم در مسجد نشستند و شیخ احمد هم میخواست وارد صحبت با آن ها شود. محمد از او اجازه گرفت و گفت:
- شیخ احمد، اجازه بدهید سوالی هست میخوام شما جواب بدید؛ چون به هر مناسبتی تکرار میشه و از ما میپرسن بفرمایید نقش اسلامگراها در این عملیات ملی یعنی مقاومت کجاست؟
شیخ احمد با نگاهی به چهره حاضران لبخندی زد و به اطراف خود نگاه کرد و گفت: فعلاً توی مرحله آموزش و آماده سازی هستیم
بعد شروع به تبیین موضوع تعلیم و تربیت و اهمیت آن در شکل دادن به آینده ملت ها و امت هایی کرد که آرزوی دستیابی به اهداف عالی را دارند؛ سپس به سراغ موضوعی رفت که قبلاً قصد داشت در مورد آن صحبت کند.
کلمات آماده سازی و آموزش» یا «آموزش و آمادگی ماه ها و سال ها بود که در خانه ما یا در خانه ام العبد، وقتی پسرش عبد الحفیظ بود مدام تکرار می شد؛ یا در دانشگاه در هر بحثی که موضع اسلام گراها در مورد مقاومت مسلحانه در حال حاضر مطرح می شد و بحثی پیش میآمد. اگر از یکی از اعضای جریان ملی در مورد نقش آنها سؤالی مطرح می کرد همتای اسلامگرای او به او پاسخ می داد حالا توی مرحله آموزش و آمادگی هستیم !
بیشتر اوقات هم کسانی که این پاسخ را می دادند از اولین مرد دعوت کننده به اسلام محمد رسول الله ﷺ شاهد مثال می آوردند که سال های متمادی قبل از شروع جهاد با شمشیر، مشغول آموزش و دعوت صرف بود.
یک روز دیر به خانه برگشتیم. مادرم به شدت ترسیده بود. متوجه شدیم که پلیسی برای ابراهیم اخطاریه آورده و از او خواسته صبح روز بعد خود را به ستاد اطلاعات معرفی کند و هشدار داده که دیر نکند. ابراهیم نگران نبود و مضطرب و ترسیده به نظر نمی رسید و به مادرم هم اطمینان می داد که این یک موضوع عادی و روتینی است و با خیلی از مردان جوان به این شکل برخورد میشود و چند سؤال از آنها می پرسند و بعد، رهایشان می کنند. فردای آن روز، ابراهیم به آن بازجویی رفت و در سلولی، همراه عده ای از افراد تحت تعقیب مانند او ساعتها تا بعد از ظهر در بازداشت بود؛ بعد، او را به دفتر مسئول اطلاعات منطقه ما که لقبش «ابو ودیع بود بردند او ابتدا از ابراهیم یک سری سؤالات عادی اجتماعی در مورد خانواده بستگان محل سکونت و تحصیلات کرد. ابراهیم پاسخ های بسیار کوتاه و مختصر میداد. ابو ودیع سعی داشت او را به حرف بکشد؛ اما ابراهیم همچنان با سیاست مختصر جواب میداد کمی بعد از این سؤالات سؤالاتی در مورد فعالیت های دانشجویی اش در دانشگاه کرد؛ اما بار پاسخ های «بله» یا «نمی دانم» را دریافت میکرد. ابو ودیع عصبانی شد و داد زد:
فکر میکنی ما از فعالیتها و روابط تو خبر نداریم و نمی دونیم که کله شقی؟
ابراهیم ساکت ماند و صدای نعره مرد اطلاعاتی بیشتر شد و شروع کرد به هل دادن ابراهیم با دست یا زدن سیلی سبک به او ابراهیم تکان نمی خورد. صورتش سرخ شد. ابو ودیع فریاد زد
_آموزش و آمادگی... آموزش و آمادگی! آموزش و آمادگی واسه چی؟
ابراهیم نگاهی کرد و گفت:
نمی دونم در مورد چی صحبت میکنید؟
ابو ودیع خندید :
می دونستم اینو میگی هیچ انتظار دیگه ای ازت نداشتم؛ اما اینو بدون که ما می دونیم که شما دارید مدام این حرفا رو تکرار و بلغور میکنید صدها بار همینا رو توی دانشگاه در جواب سؤالای دانشجوهای جبهه ملی در مورد نقشتون در اقدامات خرابکارانه علیه دولت اسرائیل به زبون آوردید متوجه باش که ما تو رو تحت رصد داریم ما آمار همه نفسهایی رو که میکشید داریم حالا حرف و حدیث که هیچ؛ اما به محض این که به فکر اجرای عملیاتی بیفتی میدونیم چطور بندازیمت تو حبس بعد، دستش را دراز کرد و اوراق شناسایی ابراهیم را داد و گفت:
وقتی هم احضارت کردم این کینه شتری رو هم که تو چشات پر شده، با خودت نیار !
ابراهیم هم کارتش را گرفت و با لبخندی که پنهان کردنش آسان نبود، از اتاق بیرون رفت.
برگرفته از صفحات 225 تا 229