سبد خرید شما خالی است

موسیو کمال

کد محصول (533203)

(3)

کتاب "موسیو کمال"

به قلم بهزاد دانشگر

زمان باقی مانده
180,000 تومان
162,000 تومان

اطلاعات بیشتر

موسیو کمال داستانی است از زندگی جوانی فرانسوی به نام ژروم. او بعد از مسلمان شدن برای تقویت باورهای دینی خود به ایران سفر می‌کند، در قم درس طلبگی می‌خواند و در آخرین روزهای جنگ تحمیلی به آرزوی دیرینش می‌رسد و می‌شود تنها شهید اروپایی دفاع مقدس. شاید کتاب‌های زیادی از زندگی شهدا خوانده باشید، اما بی‌شک “موسیو کمال” شبیه هیچ کدام یک از دیگر کتاب‌ها نیست.

در بخشی از کتاب می خوانیم:

سال 1361 هجری شمسی مطابق با 1982 میلادی

فاصله ی تهران تا قم چندان طولانی نیست.آن ها روزها ماشین ها سرعتشان کمتر بوده و حدود یک و نیم تا دو ساعت این مسیر را می رفته اند.کمال حتما تمام طول راه را تا قم را داشته به انتخابش فکر می کرده.به زندگی جدیدش در ایران.هنوز چند روز نگذشته برای ژوزیان دل تنگ شده. وقتی فرانسه بود هم چندان زود به زود  نمی دیدش؛ اما حالا که چند هزار کیلومتری از او دور است، انگار  بیشتر احساس دلتنگی می کند. شاید هم دل تنگی نبوده؛ چیزی از  جنس نگرانی بوده کمال سال ها تنها مرد زندگی ژوزیان بود مراقبش  بود. حالا دیگر ژوزیان دارد پیرتر می شود. این یکی دو سال اخیر  بیماری هایش بیشتر شده بود. نکند یک شب در تنهایی بیمار شود  و کسی نباشد به دادش برسد یا شاید یادش برود سیگارش را خاموش  کند و همین طور روشن بگذارد کنار دسته ی پارچه ای مبل. بعد شعله  برسد به پارچه و ژوزیان هم خوابش برده باشد. بعد آتش از درودیوار کهنه و فرسوده ی خانه بالا برود و ژوزیان در تنهایی جیغ بزند و جیغ  بزند و کسی نباشد به دادش برسد. شاید باید می ماند پاریس. آن وقت  چگونه می توانست قرآن بخواند؟ دلش لک زده بود برای آیات کتاب  خدا برای آن لحن آهنگین و اندوهگینی که گاهی عربها و ایرانی ها با  آن قرآن می خواندند. کمال حس می کرد، وقتی با آن لحن قرآن را گوش  می دهد، همه چیز تغییر می کند. دلش آرام می شود. دلش خواندن  قرآن می خواست. دلش کتاب های اسلامی می خواست. از داوود که  صندلی کناری اش نشسته بود پرسید توی قم جایی هست که  خارجی ها هم بتونن قرآن رو با ترتیل بخونن؟  
_شاید باشد.  
کمال نگاه کرد به بیابان بی انتهایی که انگار تمامی نداشت و یک  ساعتی بود دنبالشان کشیده می شد. «خوش به حال علی میشل ! چقدر آرام و راحت چرت میزنه!» دوباره ذهنش رفت پاریس باید یک طوری حواس خودش را پرت می کرد. به مردمی نگاه کرد که توی  صندلی مینی بوس بنز قدیمی مشغول گفت وگو بودند. بلند بلند با هم  حرف می زدند و فقط یکی دو نفر روی صندلی ردیف آخر چرت می زدند.  از داوود پرسید چرا چیزی از حرف های آنها نمی فهمد. داوود برایش  توضیح داد این ها با لهجه حرف می زنند. تندتر حرف می زنند.  
کمال نگران شد که مبادا برای فهمیدن حرفهای مردم ایران به مشکل بخورد. به داوود گفت:« نمیشه تو چند وقتی پیش ما باشی؟» داوود چشم هایش را کامل باز کرد. نگاه مشکوکی به کمال کرد و  دوباره چشم هایش را بست. 
_تو فقط ترسیدی کمال. نگران نباش. نکنه پشیمون شدی کمال؟  میخوای برگردیم؟  
کمال هول زده به داوود اطمینان داد مشکلی نیست و با خیال  راحت استراحت کند. تلاش کرد از بین حرف های راننده و مسافرها  و رادیو چند کلمه فارسی پیدا کند. دو ردیف صندلی عقب تر دو مرد  با صدای بلند دادوهوار کردند. کمال با دست از داوود پرسید ماجرا  چیه؟  
_ اینجا از این بحث های سیاسی زیاد می شنوی. تعجب نکن اینجا ایرانه. 
در قم داوود اول یک تاکسی گرفت برای حرم .کمال پرسید: «چرا  اول نمیریم مدرسه؟» 
- مدرسه هم می ریم. نگران نباش. حرم واجب تره.
بین راه جلوی خیلی از مغازه ها صفی طولانی از مردم ایستاده بودند، برای خریدهای روزمره شان. داوود برای کمال و علی میشل  توضیح داد که ایران کشور پرجمعیتی است. امکاناتش هم زیاد نیست.  
جنگ باعث شده همان امکانات کم ،کمتر هم بشود. مواد غذایی کم  است. نفت کم است. خیلی از مواد غذایی را با کوپن میشود خرید.  این باعث می شود که مردم برای خرید نیازهای اصلی زندگی شان  بایستند توی نوبت تا توزیع شیر یا نفت شروع بشود. توزیع شکر و  روغن هم همین طور.  
کمال از پنجره تاکسی زل زد به روحانی هایی که لباس های بلندی  پوشیده بودند و روی سرشان عمامه داشتند. بعضی شان با همان  لباس ها سوار موتور بودند یا دوچرخه. کوچه و خیابان های قم گاهی کمال را به یاد تونس می انداختند.  
تاکسی نگه داشت و جلوی در حرم مرتضی توضیح داد، برای  ورود به حرم باید اول وضو بگیرند. حرم در واقع ساختمانی بود شبیه  مساجد ایران؛ اما خیلی بزرگتر با کاشی کاری و آینه کاری هایی که  چشم را نوازش می داد. مردم در صف یا کنار ضریح مرتب صلوات می فرستادند. کمال حال خوبی داشت. داوود برایشان توضیح داد: « اینجا زیارتگاه یکی از نوادگان امام علی و حضرت زهراست؛ خواهر  امام رضا علیه السلام.» کمال حتی در فرانسه هم اسم مشهد و امام رضا را از  ایرانی ها و عراقی ها زیاد شنیده بود. فهمیده بود، ایرانی ها خیلی امام  رضا را دوست دارند؛ پس حتما خواهرشان را هم دوست دارند.  
داوود خودش را رساند به ضریح و چندباری شبکه های ضریح را  بوسید. کمال هم کار او را تکرار کرد علی خیلی جلو نیامد و همان عقب ایستاد. داوود برای کمال توضیح داد که خیال کن اینجا یکی از درهای  آسمان باز شده .جایی که دعا خیلی راحت بالا می رود. کمال هم مثل  داوود سرش را گذاشت روی شبکه های ضریح و چشمش را بست. از  خدا خواست کمکش کند تا بتواند ایران بماند و درس بخواند.  
بیرون حرم داوود برای هر دو نفرشان توضیح داد:« تو این شهر  همه کاره حضرت معصومه ست .شما هم هر جا گیر کردین یا خسته  شدین یا کسی اذیتتون کرد، بیایین پیش عمه جان. می دونین که من  از نواده های پیامبرم؛ پس حضرت معصومه میشه عمه ام...»  
کمال نمی دانست چرا ؛ولی احساس می کرد نسبت به روز قبل  کمی حالش بهتر است .آرام تر است. نگرانی اش کمتر است.  
مدرسه ی علمیه ی حجتیه یکی از مدارس قدیمی قم است. با  حدود صد اتاق برای طلبه ه. وقتی آیت الله حائری یزدی خواست به  حوزه ی علمیه ی قم وسعت بدهد، مدارس علمیه در قم کم بودند.  این شد که یکی از روحانیون آن روزگار این مدرسه بزرگ را ساخت تا  بخشی زیادی از طلبه های علوم دینی بتوانند در این مدرسه ساکن  شوند.  
حجتیه مدرسه ای با ساختمانی آجری است و کاشی کاری هایی  رنگ و رو رفته و قدیمی کنار بعضی از پنجره ها .یک حیاط دنگال بزرگ،  چندتایی درخت کاج توی باغچه و یک حوض سیمانی وسط حیاط.
احتمالا کمال و علی پناه برده بودند به سایه ی تنک و کم رمق یکی  از این درخت ها تا کمی از گرما در امان بمانند. کمال درباره ی همه چیز با علی میشل حرف می زد تا آشوب درونش را پنهان کند. اگر قبول  نکنند چه؟ اگر غربت و مشکلات یک کشور در حال جنگ خسته شان  کند و مجبور شوند برگردند چه؟  
کمی بعد، با صدای صلوات علی و کمال سر چرخاندند طرفی  که صدا می آمد. چند طلبه ی سیاه پوست از گوشه ی ایوان داشتند  می آمدند وسط حیاط. یکی از طلبه ها دو تا چمدان بزرگ داشت و  کند و مردد قدم برمی داشت. جمعشان محزون و ساکت بود و کسی  حرفی نمی زد.  
وسط حیاط که رسیدند، صدای دیگری آنها را صدا زد. صدا از  ایوان طبقه ی دوم و نزدیک کمال و علی بود. طلبه ای که صدا زده  بود دوید طرف راه پله و یکی دو دقیقه بعد رسید به جمع طلبه های  سیاه پوست. این یکی انگار ایرانی بود، با لباس روحانی های ایران.  از داخل جیب لباس بلندش قرآنی کوچک درآورد و گرفت بالای سر  طلبه ی مسافر. او را از زیر قرآن رد کرد و بعد طلبه را در آغوش کشید.  بعد از او بقیه هم مسافر را در آغوش کشیدند. شانه های همدیگر را  بوسیدند و یکی دو نفر بغضشان ترکید که هق زدند.  
علی پرسید: «چی شده؟ اخراجش کردن؟ صدای دیگری به  فرانسه جواب داد: «نه. خودش داره میره.»  
کمال و علی رو چرخاندند طرف کسی که باهاشان فرانسه حرف زده  بود. جوانی بود 25 ساله شاید هم کمتر 23 یا 22 ساله با شلوار کتان کرمی و پیراهن نخی ماشی. با موها و صورتی کمی روشن تر از ایرانی ها. جوان ادامه داد: اینجا زندگی کردن برای طلبه های غیر ایرانی چندان آسون نیست. سلیمان عاشق درس خوندن توی این مدرسه بود؛ اما  مشکلات هم کم نبودن اونم خسته شده، داره می ره.»  
به شیوه ی مسلمان ها با هم سلام و علیک کردند. دست دادند و  روبوسی کردند. جوان اسمش بایرام بود. سه ماه و نیم قبل از ترکیه  آمده بود تبریز و بعد هم قم تا بلکه بتواند در مدرسه ی حجتیه درس  بخواند؛ اما از قبل هماهنگی نشده بود و مدرسه فعلا جایی برایش نداشت. بایرام اما دلش نمی آمد برگردد ترکیه .مانده بود توی قم.  صبح تا عصر می آمد حجتیه با طلبه ها گپ می زد و شب ها را هم توی  حجره ها یا گاهی پارک میخوابید و به انتظار روزی بود که او هم وارد  بهشت موعودش شود.  
بایرام برایشان از پدرش گفت که سرایدار مدارس بوده در ترکیه.وقتی بایرام بچه بوده خلیل باشی سرایدار مدرسه ای فرانسوی بوده، بایرام هم همان جا درس خوانده و فرانسوی یاد گرفته. بعدها  خلیل باشی سرایدار مدرسه ی ایرانی ها شده. بایرام هم دبیرستانش را در مدرسه ی ایرانی ها درس خوانده بود. رفاقتش با ایرانی ها بعد  از دبیرستان هم ادامه پیدا کرده بود. روزهای انقلاب بعضی از آن  جوان ها کار و درسشان را در ترکیه رها کردند و برگشتند ایران تا به  انقلاب اسلامی ایران کمک کنند. یکی شان هم تحت تأثیر آیت الله  خمینی رفت حوزه ی علمیه. صادق پرشور بود. وقتی درباره ی  آیت الله خمینی حرف می زد ،بایرام احساس می کرد با صادق در یک هواپیما نشسته اند و دارند اوج می گیرند. خیلی از چیزهایی که صادق  می گفت، همان گمشده هایی بود که بایرام دنبالش می گشت. کمک به محرومین .ایستادن در برابر ظلم. حکومتی که به دنبال حیات معنوی مردمش باشد. نه فقط تأمین آب و نانشان. خب، مگر این ها چیزهایی  نبود که پیامبر صلی الله علیه و آله در مدینه به دنبالش بودند؟ این شد که بایرام به  فکر افتاد ،خودش بیاید ایران و ببیند صادق تا چه اندازه حق دارد.  
حالا هم همان صادق قول داده این هفته با رئیس حوزه های علمیه ی  ایران صحبت کند و راضیشان کند تا بایرام را هم قبول کنند.  
کمال پرسید:« چرا این قدر سخت میگیرن؟! »
_حق دارن. ظرفیت مدرسه شون محدوده. این سال ها هم  جوون های زیادی از همه جای عالم دارن سرازیر میشن ایران .ایران  و آیت الله خمینی برای خیلی از آزادی خواهان عالم جذاب شده.  میخوان بیان و ببینن حرف این روحانی چیه؟ ببینن اون چطوری  جلوی شاه کشورش وایساد و اونو از کشور فراری داد؟ اینجا هم درگیر جنگن .تازه انقلاب کردن و هنوز خیلی از مسئله هاشون حل نشده.  مشکلات و هزینه های طلبه های خارجی هم زیادتره.
چند لحظه بعد داوود از دفتر مدیر مدرسه آمد بیرون. به کمال  و علی اشاره کرد بیایند داخل اتاق مدیر. کمال خندان به بایرام نگاه  کرد. بایرام با هر دوشان دست داد برایشان آرزوی موفقیت کرد. کمال  هم دعا کرد خیلی زود مشکل بایرام حل شود و هر سه بتوانند، در  همین مدرسه درس اسلام شناسی بخوانند.  
اتاق های مدرسه ی حجتیه چندان بزرگ .نبودند. سقف و دیوار  اتاق ها از دود بخاری و علاء الدین سیاه پر از دوده شده بود.مدرسه فقط یک آشپزخانه ی مشترک در طبقه ی اول داشت با چند تایی گاز. این بود که خیلی اوقات طلبه ها روی یک گاز پیک نیکی کوچک و  علاء الدین اتاق آشپزی می کردن.د همین بود که لایه ای از چربی هم  روی سیاهی دوده ها را گرفته بود و بویی نامطبوع از چربی مانده در  اتاق ها می زد زیر دماغ  .
کمال در یکی از اتاقهای طبقه ی دوم با یکی دو طلبه ی الجزایری  و تونسی هم اتاق بود. روزهای اول با علی میشل در یک اتاق بودند. در  مدرسه ی حجتیه درس ها معمولا به زبان عربی گفته می شد. علی که  حالا بقیه بهش می گفتند علی فرانسوی برای یادگیری زبان به مشکل  برخورده بود و چیزی از درس ها نمی فهمید. یکی از طلبه های با سابقه  به هر دوشان توصیه کرد از همدیگر جدا شوند و هر کدام در یک اتاق  جداگانه با چند طلبه ی عرب زبان هم اتاق شوند. «ذهن آدم ها معمولا  به زبان مادری انس داره از مهمان جدید خوشش نمیاد مگر اینکه  مجبور باشه .ببینه اومده داخل و نمیره بیرون. اون وقت آروم آروم  در خونه رو باز می کنه و میگه بفرما؛ یعنی وقتی زبان جدید رو یاد  می گیرین که مجبور باشین هر روز و هر لحظه ازش استفاده کنین .»
کمال خیلی زود زبان عربی را یاد گرفت. با هم اتاقی هایش دوست شد و یاد گرفت چگونه روی گاز کوچک ،اتاق، تخم مرغ و املت گوجه درست کند یا گوشت چرخ کرده را با سیب زمینی و گوجه سرخ کند  و غذاهای خوش عطر ایرانی بپزد. یاد گرفت ظرف هایشان را کنار  حوض بزرگ وسط حیاط بشوید و صبح ها قبل از رفتن به کلاس ، اتاق کوچکشان را جارو کند کارهای اتاق بین همه ی افراد تقسیم  می شد و هرکس یک روز در هفته نوبتش می شد. کمال اما گاهی تا  بقیه داشتند درباره ی مسائل سیاسی روز گپ می زدند، ظرف های غذا  را جمع می کرد و می برد کنار حوض. گاهی شب ها اول کمی کنار حوض می نشست با نوک انگشت هایش می کشید روی سطح آب. به تصویر  ماه که افتاده بود روی آب حوض نگاه می کرد. به یاد مادرش می افتاد  که شاید آن موقع توی تراس کوچکشان ایستاده بود و سیگار می کشید.  
بعد به مسیری که این چند ماه طی کرده بود فکر میکرد. او اینجا در  این سوی دنیا در این مدرسه ی قدیمی و در این کشور درگیر جنگ  و بدون امکانات چه میکند؟ نکند آمدنش به ایران هیجانی زودگذر  باشد و خیلی زود پشیمان شود؟  
بعد به روزهایی که در ایران گذرانده بود فکر کرد. زندگی در یک  مدرسه ی شبانه روزی چندان راحت نبود. آموختن زبان هایی که  به آنها مسلط نبود، یاد گرفتن درس هایی که تا به حال یک کلمه  درباره شان نشنیده بود، ایستادن در صف های نان و شیر و دیگر  نیازهای روزانه، خوابیدن با یک تشک نازک و پتو و یک بخاری کوچک  علاء الدین، غریب بودنش بین حدود دویست طلبه. با این حال اما  اینجا آرامش تازه ای را حس می کرد. شاید به دلیل اینکه او در میان  همه ی این سختی ها تنها نبود .جوان هایی از 68 کشور جهان اینجا  جمع شده بودند تا با دین اسلام آشنا شوند. شاید هم به خاطر عوالم  تازه ای بود که اینجا و در ایران داشت آنها را کشف می کرد.  
در فرانسه تنها جایی که حالش را عوض می کرد، دعای کمیل مؤسسه اهل بیت صلی الله علیه و آله بود؛ اما این روزها هروقت خسته می شد،احساس غریبی می کرد یا دلش برای مادرش تنگ میشد، زود می رفت  حرم عمه جان. شاید حتی یکی دوباری بین درس و حرف های استاد، احساس کرد بغضی غریب دارد به سینه اش فشار می آورد. انگار برج  ایفل را گذاشته باشند روی سینه اش. یک جوان شانزده هفده ساله  مگر چقدر طاقت دارد؟ آرام بلند می شد و از اتاق درس می زد بیرون.  فاصله ی بین مدرسه و حرم زیاد نبود. چیزی حدود پنج دقیقه جلوی  حرم که می رسید، اول سلام می داد. در را می بوسید و بی تاب ،خودش  را می رساند کنار ضریح. چنگ می انداخت به شبکه های ضریح. سرش  را تکیه می داد به ضریح. انگار که سرش را تکیه داده باشد به شانه های مادرش. چند نفس عمیق می کشید و اجازه می داد اشک از کناره های  چشمش راه باز کند و بریزد روی صورتش. بعد می نشست چند قدم  آن طرف تر. تکیه می داد به دیوار حرم و سرش را خم میکرد روی  سینه اش بعد با عمه جان درد دل میکرد.  
گاهی چند دقیقه ای هم می نشست کنار مزار چند عالم دینی که  آن سوتر بودند. داوود برایش گفته بود اینجا چند نفر از بزرگ ترین علما  و شخصیت های دین اسلام دفن شده اند. کنار همه شان می نشست  و از همه شان می خواست به او هم کمک کنند تا بتواند با دین اسلام  آشنا شود کمک کنند خسته نشود و باز هم بماند و درس بخواند.  
موقع اذان مغرب و عشاء در نماز آیت الله مرعشی نجفی شرکت  میکرد و شب آرام تر و سبک تر بر می گشت خانه.

برگرفته از صفحات 108 الی 118 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
شابک
978-622-8119-09-0
شناسه ملی
9479171
تعداد صفحات
264 صفحه
موضوع
داستان های فارسی-دفاع مقدس-شهدا
نویسنده
بهزاد دانشگر
انتشارات
حماسه یاران
سایز
رقعی 18.5 در 13 س
نوع صحافی
صحافی با چسب سرد
زبان کتاب
زبان فارسی

دیدگاه ها (0)