دختر بیست 20
کد محصول (533621)
کتاب "دختر بیست20"
به قلم مجید ملامحمدی
اطلاعات بیشتر
کتاب«دختر بیست 20» که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده، تلاش دارد در کنار نشان دادن روابط خانوادگی در نظام خانواده ایرانی، مفاهیم دینی و اعتقادی را نیز در خلال این داستان روایت کند. کتاب با نثری شیرین و خواندنی داستان یک دختر با مادربزرگش را روایت میکند که از هم دور افتاده و مجبورند این فاصله را با فرستادن پیغام پر کنند. هرچند میتوانند در فضای مجازی به یکدیگر پیام دهند، اما نامه نوشتن را ترجیح میدهند.هر نامهای که در این کتاب ذکر شده، یک خاطره از ماجراهایی است که مادربزرگ و نوه با موضوع خاصی مثل حجاب، ارتباط با نامحرم، فرهنگ کتابخوانی، تساوی زن و مرد و … در برخوردهایشان با ناهنجاریها و ضد ارزشها داشتهاند و برای هم روایت میکنند.مخاطب این کتاب دختران نوجوان هستند که تشنه درک آداب و رسوم ایرانی – اسلامی هستند و شناخت و جدا کردن هنجار از ناهنجار و ارزشهای والای الهی و انسانی از ضد آنها، یکی از دغدغههای آنهاست؛ مجید ملا محمدی سردبیر مجله پوپک و سنجاقک با داستانی کردن این مفاهیم سعی در شناساندن این مفاهیم به آنها دارد.
کتاب دختر بیست دربردارنده 24 نامه است که از جمله عناوین آن میتوان به «از بوسههایی است که مزه توت فرنگی دارند»، «کتابها پرندهاند»، «دماغ شیطان» و … اشاره کرد.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
نامه اول
دختر آقای بخشدار
آن روز دل و جرئت پیدا کردم و رفتم توی کوچه لبه چادرم را سفت زیر گلویم گرفتم و راه افتادم طرف خانه مادر بزرگم ننه خانم ناگهان یک نفر فریاد زد: یک دختر چادری آنجاست
پا به فرار گذاشتم؛ اما دو تا امنیه به سرعت باد به من رسیدند. یکی از آنها با غضب پرید جلو دست انداخت و چادرم را از سرم کشید. او گفت: مگر نمی دانی به دستور شاه کسی نباید چادر سر کند؟
چار قدم را سفت گرفته بودم و میلرزیدم میخواستم بگویم که من خواهرزاده آقای بخشدارم که رئیس امنیه ها رسید و با خنده موزیانه ای گفت: این که فامیل آقای بخشدار است. چرا چادر به سرداری دخترم؟
تو که باید از فرمان شاهنشاه خبردار باشی
با ترس گفتم خب نمیخواهم بی حجاب باشم گناه کرده ام؟
رئیس امنیه ها خندید و گفت: چون با آقای بخشدار فامیلی این دفعه را میبخشم؛ اما اگر دفعه بعد چادر به سرت باشد تنبیه میشوی. فهمیدی عموجان؟
چادرم را گرفتم و با گریه به خانه رفتم شب ماجرا را به اقاجانم .گفتم اقاجان گفت: از دست ما کاری ساخته نیست دخترم. این دستور رضا شاه است که زن های ایرانی باید بدون چادر باشند. بهتر است تو هم مثل مادرت و خیلی از زنهای دیگر از خانه بیرون نروی تا ببینیم چه می شود...
محله زندگی ما در یک بخش کوچک بود که خانه ها و کوچه هایش شکل روستایی داشتند؛ اما هر قانون و دستوری که از بالا می رسید، برای ما هم اجرا می شد.
نوه گلم، ساراجان! این حکایت برای خیلی از زنان و دختران زمان رضا شاه اتفاق افتاده است. شاید آنها گرفتار امنیه ها شده اند و کتک هم خورده اند؛ اما دستور خدا و پیامبرش را کنار نگذاشته اند. حالا تو برایم بگو که چطوری به حجاب علاقه مند شدی؟
مادر بزرگت، فخر التاج صادقی
وقتی پا به حیاط گذاشتید ،توی بغلتان پریدم. دلم برایتان یک ذره شده بود. مثل همیشه بوی دشت و صحرا میدادید و می خندیدید. شما برایم یک چادر زیبا دوخته بودید چادری که پارچه اش را از کربلا آورده بودید.
من تازه به تکلیف رسیده بودم و نه سالم شده بود. آن را با سلام و صلوات به سرم انداختید و گفتید: جشن تکلیفت مبارک نوه خوشگلم!
من یک دنیا خوش حال شدم مامان صورتم را بوسید. احساس غرور کردم و از آن به بعد خودم را یک خانم عاقل و دانا دیدم؛ خانمی که خودش را به خدا نزدیک کرده بود و خود را در محضر او میدید. خدا هم در همه کارها کمکم کرد.
مادر بزرگ عزیزم! من چادر به سرم بود ولی عادت نداشتم خودم را با آن خوب بپوشانم. البته نمازم را مرتب و سروقت میخواندم. روزه هم می گرفتم. سال بعد یک بار ما و شما به یک عروسی دعوت شدیم. پیش از رفتن من چادرم را سر کردم و کنار شما نماز خواندم بعد سوار ماشین بابا همراه هم به عروسی رفتیم توی عروسی جلوی داماد کمی از موهایم پیدا بود. شما جلو آمدید صورتم را بوسیدید و آهسته گفتید:«سارای خوشگل و گلم تو که به آن خوبی سر نماز حجاب داشتی فقط برای خدا موهایت را پوشانده بودی؟ اما حالا برای بندههای خدا مثل این آقا داماد که نامحرم است، نمیخواهی خودت را بپوشانی تا خدا دوستت داشته باشد؟ نگاه کن چند رشته از موهایت بیرون افتاده »!
من فوری موهایم را پوشاندم و به فکر فرو رفتم.از آن به بعد یک تصمیم درست و حسابی گرفتم که جلوی نامحرم حجابم کامل باشد و خودم را خوب بپوشانم تا خدا از من راضی باشد مثل حضرت زهرا . حالا میخواستم به شما بگویم که آن حرف خوب شما خیلی زود روی من اثر گذاشت و من همیشه دعایتان می کنم .
برگرفته از صفحات11 الی 14