سبد خرید شما خالی است

داستان بریده بریده

کد محصول (449142)

(3)

کتاب"داستان بریده بریده" به قلم علیرضا نظری خرم

زمان باقی مانده
295,000 تومان
250,750 تومان

اطلاعات بیشتر

در این اثر پژوهشگر با مراجعه به اکثر منابع متقن موجود تا قرن هفتم که کمترین تحریف و دستبرد را به خود دیده اند به تعریف زوایای پنهان و آشکار تاریخ می پردازد.مخاطب در این کتاب ارزشمند ضمن اطلاع از چگونگی بروز حوادث،از اوضاع و احوال شهرهای مهم جهان اسلام و عملکرد مسلمین آگاه می شود.از همه مهم تر با خواندن این کتاب به شناخت افراد و اسامی مشهوری می رسد که شاید امروز به گونه ای دیگر از آن ها یاد می شود.

نویسنده در "داستان بریده بریده" زبانی خارج از عرف کتاب تاریخی را برگزیده،او با زبان محاوره و با گونه ای دوستانه و به دور از آرایه های سخنوری به نقل داستان هایی از دل تاریخ می پردازد تا بدین وسیله مخاطبین بیشتری از اقشار مختلف را به خود جذب کند.

در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:

آخرین شب حضور امام در مکه بود. قرار شد اهل کاروان، صبح زود به سمت عراق حرکت کنند. آدم های اسم و رسم دار زیادی دست و پا می زدند تا شاید حضرت را از رفتن به کوفه منصرف کنند. اما این تلاش ها بی فایده بود. محمد بن حنفیه تصمیم گرفتت یه بار دیگه به دیدار برادر بره تا بلکه بتونه امام را از آن قصد و هدفش برگردونه. چند تا از پسرهای محمد از بابا تقاضا کردند تا اجازه بده اون ها هم به دیدن عمو بیایند. اما محمد نگران بود که نکنه بچه ها با دیدن عمو هوایی بشند و بخوان با امام عازم اک عراق بشند. این شد که به پسرها گفت: حالا نه! فعلا صبر کنید تا برم و برگردم. محمد به دیدار امام رفت. حرفهای زیادی بین دو برادر رد و بدل شد. نه محمد کوتاه میومد و نه امام. محمد باقر نگرانی به امام گفت: مردم کوفه در گذشته کم به ما خیانت نکردند. مگه فراموش کردی که با پدر و برادرمون حسن، چه هاکه نکردند؟!
والله به خدا قسم می ترسم که توهم خدعه  و نیرنگ بزنند. تورو به خدا از مکه خارج نشو! آخه تو اگه اینجا بمونی، عزت و احترامت حفظ می شه. حضرت در جواب دلسوزی های محمد گفت: اخیراً با خبر شدم که یزید 30 نفر از مردهای شیطون صفت بنی امیه رو قاطی حاجی ها، مخفیانه فرستاده مکه! می‌دونی برای چی؟ محمد سکوت کرد و چیزی نگفت. امام در ادامه گفت: یزید دستور داده که به هر شکل ممکن، حسین را از بین ببرید! این حرف میفهمی یعنی چی؟ تو فکر می کنی من دوست ندارم که در مکه بمونم؟ من نگرانم که آدم‌های یزید به مکه شبیخون بزنند و با ریختن خونم در جوار خانه خدا، حرمت اینجا را بشکونند!محمد با ناامیدی گفت :پس حالا که داری میری، لااقل به یمن یا به منطقه خشک و بی آب و علف برو تا دست این شیطان صفت ها بهت نرسه! امام لبخندی زد و گفت: ممنونم. به حرف هات فکر می کنم. راستی! از بچه هات چه خبر؟ خوب هستند؟ محمد گفت: الحمدالله! همگی خوب هستند. توی خونه کار داشتند و نتونستند به دیدارتون بیان! حضرت گفت :سلام من رو بهشون برسون. محمد بلند شد. خداحافظی کرد و به خونه خودش رفت. ساعتی نگذشته بود که یک نفر به محمد که مشغول وضو گرفتن بود، خبر داد که چه نشستی که داداشت حسین رفت! محمد تا این حرف رو شنید صدای هق هق گریه اش بلند شد. تا جایی که صدای ریخته شدن اشک های چشمش توی تشت وضو به خوبی شنیده می‌شد. یکی از پسر های محمد خودش را به بابا رسوند و با اصرار گفت: بابا من می خوام با عمو برم. اما محمد حنفیه از اونجایی که با همراهی فرزندانش با حضرت مخالف بود پسرک رو توی اتاق زندانی کرد و خودش، سراسیمه با چشمانی اشکبار به وداع با برادر رفت. محمد وقتی رسید که امام سوار شتر شده بود. محمد لگام شتر امام را به دست گرفت و گفت: مگه نگفتی به حرفام فکر می کنی؟! پس چی شد؟! حضرت گفت: چرا گفتم. محمد پرسید:پس چرا راهی شدی؟ حضرت، دهان مبارکش را به گوش محمد چسبوند و گفت: بعد از رفتن تو کمی خوابیدم. توی خواب پیامبر را دیدم که فرمود: برو که خدا میخواد تو رو کشته ببینه! محمد بلافاصله گفت :انا لله و انا الیه راجعون! حالا که میری پس چرا زن و بچه ات را با خودت می‌بری؟ امام به آهستگی پاسخ داد: خدا خواسته تا اون ها رو اسیر ببینه! حضرت که از ماجرای علاقه مندی پسرهای محمد حنفیه در پیوستن به کاروانش و مخالفت محمد باخبر بود نگاهی به اطراف انداخت و گفت: راستی از بچه هات چه خبر؟
برگرفته از صفحه 149 و 150 کتاب

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
علیرضا نظری خرم
انتشارات
کتابستان معرفت
موضوع
واقعه کربلا-داستان های مذهبی
شابک
978-622-7808-08-7
شماره کتاب شناسی ملی
8437150
تعداد صفحات
540 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)
نوع صحافی
صحافی با چسب گرم

دیدگاه ها (0)