کتاب دا
کد محصول (447886)
کتاب"دا" خاطرات سیده زهرا حسینی به اهتمام سیده اعظم حسینی
اطلاعات بیشتر
خانم سیده زهرا حسینی در مقدمه ی این کتاب می گوید:
یکی از روزهای اردیبهشت سال 1380 از واحد بانوان دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری با منزلمان تماس گرفتند و خواستند برای مصاحبه نزد من بیایند.چون شناخت کافی از مجموعه و افراد آن نداشتم جواب رد دادم.از آنجا که می خواستم این خاطرات توسط آدم ههایی امین و با نیت الهی تدوین شودباید نسبت به کسانی که قصد مصاحبه داشتند شناخت پیدا می کردم.لذا شروع کردم به مطالعه کتاب هایی که توسط دفتر ادبیات منتشر شده بود و الحمدالله پی بردم می توانم با خیالی آسوده خاطراتم را بازگو کنم.بعد از چند جلسه رفت و آمد و صحبت های مقدماتی سرانجام خانم سیده اعظم حسینی از سوی دفتر برای انجام مصاحبه تعیین شدند.ابتدا به خاطر شرایط نامساعد جسمی من مصاحبه ها در منزلمان انجام می شد و زحمت رفت و آمد با خانم حسینی بود.چون قصدم از انجام مصاحبه بیان خاطرات و مطالبی بود که مظلومیت و حقانیت ما را در جنگ نشان بدهد در جواب سوالات به ذکر کلیات مطالب بسنده می کردم و بساری از خاطرات و احساسات درونی ام را همچنان در قلبم نگاه می داشتم.این دوره از مصاحبه حدود سی ساعت زمان برد و بعد از آن در سیصد صفحه تدوین شداین مجموعه که کمترین دخل و تصرفی در تدوین و تنظیمش صورت نگرفته بود مقبول کارشناسان دفتر ادبیات قرار گرفت لکن همگی نظر داشتند بسیاری از موضوعات گفته شده نیازمند شرح و جزیی نگری است.اما قبول مصاحبه مجدد برای من اسان نبود؛چرا که یاداوری جزئیات خاطرات جنگ کامم را تلخ میکرد و روحم را آزار می داد...
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
وضعیت تهران چندان از نظر سیاسی آرام نبود.منافقین هر روز یکجا بساط پهن می کردند و میتینگ را می انداختند و بحث و جدل م یکردند.چون حرف هایشان بر اساس منطق نبود،با مخالفین خود درگیر می شدند،می زدند و لت و پار می کردند.یکی از جاهایی که هرروز منافقین جمع می شدند،پارک لاله بود.معمولا بعد از هربحثی هم درگیری پیش می آمد.من سعی می کردم در بحث هایشان شرکت کنم بلکه بتوانم با استدلال هایم پوچی حرف هایشان را ثابت کنم و نگذارم یکه تا زمیدان باشند.
آن روزها منافقین کمین می کردند و بچه های انقلابی را در کوچه های خلوت گیر می انداختند و به قصد کشت می زدند.به خیال خودشان هم می گفتند:ما دشمن را از پا در آوردیم.
روز چهاردهم اسفند 1359 که منافقین در سخنرانی بنی صدر،داد و فریاد راه انداختند و شلغ کردند من هم حضور داشتم.موقع برگشت به خانه احساس کردم مرا تعقیب می کنند.سه نفر بودند.با ظاهری عجیب و غریب.دو نفرشان دختر و دیگری پسر بود.با خودم گفتم:به من که کاری ندارند.ولی چند لحظه بعد یکی از دخترها همین طور که من تند تند قدم برمی داشتم از پشت با آدیداس گنده ای که به پا داشت،محکم به ساق پایم کوبید.دیدم نمی شود با اینها طرف شد،آنها سه نفرند و مجهز به همه چیز که کمترینشان تیغ موکت بری است و من تنها هستم و چیزی برای دفاع ندارم.شروع کردم به دویدن و به سرعت خودم را به خیابان اصلی رساندم و در بین جمعیت قرار گرفتم.آنها هم دیگر آنجا جرات عرض اندام نداشتند.
کمیته ای در خیابان فردوسی بود.آن ها از حراست ساختمان کوشک خواسته بودند چند نفر از خانم های مورد اعتماد را برای همکاری با آنان معرفی کند.حراست من ولیلا را به کمیته معرفی کرد و من چون زیاد تهران نمی ماندم،صباح وطنخواه را به جای خودم معرفی کردم.
آن زمان صباح وطنخواه با خانواده اش در ساختمان کوشک ساکن شده بودند.دوستی ما که از روزهای اول جنگ شکل گرفته بود در آنجا ادامه پیدا می کرد.
هروقت برادران کمیته در درگیری ها و بمب گذاری ها زنان منافق را دسگیر می کردند،دنبال ما می فرستادند تا بازدید بدنی آن ها را ما نجام دهیم.اینجور افراد تا به کمیته برسند،خیلی از وسایلشان را جایی می انداختند و سربه نیست می کردند.بعضی وقت هاهم موفق نمی شدند.به نظرم آدم های عجیبی بودند.گاهی توی جیب ها آن ها فلفل و نمک هم پیدا می کردیم.به آن ها می گفتم:این فلفل و نمک را برا یچی همراه تان برداشتید؟مگه قرار است در خیابان پخت و پز کنید؟
بعضی از آن ها ان قدر گستاخ بودند که میگفتند:می خواهیم بریزیم روی زخم هایتان.
می گفتم:حالا زخم های ما هم سوخت این طوری دل شما خنک می شود؟
می گفتند:آره چرا نه؟
کتاب "دا" / فصل سی و دوم