خانم کارکوب
کد محصول (447961)
کتاب" خانم کارکوب" روایت زندگی مادر شهیدان جمال, فریدون و منصور کارکوب زاده به قلم رضیه غبیشی
اطلاعات بیشتر
رضیه غبیشی آورده است:برای مصاحبه با این مادر صبور و بزرگوار که وجودش همچون شمعی , روشنی بخش محفل خانواده شهدا بود به قم رفتم. پیرزنی خمیده و خوش برخورد با جثه ای لاغر و تکیده که روزگار مچاله اش کرده بود, حرف های زیادی برای گفتن داشت. برخلاف قد خمیده و گیسوان سپید شوخ طبع بود و خاطراتش را دقیق و شمرده از روزگاران دور روایت می کرد,شوخی کردیم و خندیدیم و ساعتی بعد از دریچه ذهنش به گذشته پرواز کرد از تولد, ازدواج در نوجوانی,مهاجرت به آبادان,تولد فرزندانش, روزهای تلخ قبل از انقلاب و آغاز جنگ. از شهادت جمال و فریدون گفت و اسارت محمدرضا و مفقود شدن منصور, جانبازی دیگر پسرش حمید, از دست دادن دختر بزرگش پروین و بالاخره بیماری خداداد همراه شصت ساله زندگی اش که پس از آمدن مقام معظم رهبری به منزلشان دارفانی را وداع گفت. گاهی موقع نفس کشیدن قفسه سینه اش با درد بالا و پایین می شد. مهره های گردن و کمرش دردناک بود و به استراحت نیاز داشت.
کتاب حاضر در 5 فصل به علاوه یک پیشگفتار و آلبوم تصاویر تنظیم شده است
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ـ سلام مادر
ـ علیک سلام. چه کار کنم؟ چطوری بچه هام رو ببرم؟
ـ مادر به تو که نمی دنش. می برنشون اهواز و اونجا تصمیم می گیرند, ضمنا سپاه برنامه ریزی کرده جنازه ها را تشییع کنند. اقوامتون هم جلوتر رفتند شوشتر. بذار ببینم کدومشون بچه ته.
اسمش را پرسید و به طرف تابوت ها رفت. خیلی زود گفت:« ایناهاش, این دومی بچه تونه. کارکوب زاده!» جلو رفتم و دست بر تابوبتش گذاشتم. چادر بر صورت کشیدم و گریه کردم نه تنها بر بچه ام,بلکه برای همه آنها و به جای مادرانشان گریه کردم. درونم مثل آتش می سوخت و آه سوزناکم به آسمان بلند بود.
ساعتی بعد آمبولانس ها از راه رسیدند. جنازه ها را بر کف آن قرار دادند و به طرف اهواز به راه افتادند. من هم سوار بر یکی از ماشین ها به دنبالشان حرکت کردم.
آفتاب زده بود که به همراه تمام فامیل به سوی غسالخانه ای که قرار بود جنازه را به آنجا بیاورند, رفتم. انتظار آمدن زنده ها خیلی سخت و طاقت فرسا است و انتظار آمدن پیکر شهید سخت تر از آن. هیچ کس شعله آتشی را که درونم را می سوزاند و به خاکستر بدل کرده بود نمی دید. فقط آه می کشیدم و چشم به راه بودم تا یوسفم بیاید.
ساعتی گذشت. پیکر را آوردند و به داخل غسالخانه بردند . بی تاب دیدارش بودم. زن ها شیون می کردند و مردها گریه. همه پشت در غسالخانه جمع شده بودند. در باز شد. من و مادرم داخل رفتیم. چند لحظه بی هیچ کلامی فقط نگاهش کردم. بدنم می لرزید. اشکم بی صدا پایین می آمد. نفس نفس می زدم جلو رفتم و بی اختیار خم شدم و صورت بر صورتش گذاشتم و بوسیدمش. بدنش بوی عطر می داد.
شروع کردم به نجوا : « فدات بشم مامانی! ... تو هم هوای رفتن داشتی. نگفتی مامانی دل تنگت می شه؟
(کتاب خانم کارکوب / صفحه 133 و 135 )