سبد خرید شما خالی است

آن بیست و سه نفر

کد محصول (447323)

(3)

کتاب"آن بیست و سه نفر"

خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده

زمان باقی مانده
120,000 تومان
108,000 تومان

اطلاعات بیشتر

کتاب آن بیست و سه نفر خاطرات خود نوشته احمد یوسف زاده که در چهار فصل اصلی تنظیم شده است.یکی از ویژگی های این کتاب قلم ساده و روان در عین حال جذاب و توصیف گر نویسنده است که به مطالعه روان آن کمک می کند.طرح مطالعاتی روشنا،برای آشنایی با گوشه ای از جان فشانی های رزمندگان دفاع مقدس و ترویج فرهنگ کتاب خوانی است.

 متن تقریظ مقام معظم رهبری

در روزهای پایانی 93 و آغازین 94 با شیرینی این نوشته‌ی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده‌ی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ی این زیبائی‌ها، پرداخته‌ی سرپنجه‌ی معجزه‌گر اوست درود می‌فرستم و جبهه‌ی سپاس بر خاک می‌سایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه‌ی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم

در بخشی از این کتاب می خوانیم:

از پل ائمه اطهار گذشتیم و دوباره به بغداد رسیدیم.ماشین کنار یکی از میدان های بزرگ شهر بغداد ایستاد.پیادمان کردند.از خیابان گذشتیم و رفتیم روی میدان.سربازهای مسلح دورتادور میدان به فاصله ایستاده بودند.وسط میدان که رسیدیم عراقی ها دستور دادند در دسته های دو سه نفره آزادانه در میدان قدم بزنیم.فیلم بردارها داشتند قدم زدن مثلا آزادانه ی ما را ضبط می کردند.چند کودک هفت هشت ساله ی عراقی را هم به جمع ما اضافه کردند.کودکان عراقی،که چهره هایی دوست داشتنی داشتند،کلاه های آفتاب گیر مقوایی روی سر گذاشته بودند.آن ها با ما عکس یادگاری گرفتند.یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختربچه ی هشت ساله ی عراقی عکس بگیرم.گرفتم.

آن نمایش هم تمام شد.سوار شدیم و دوباره در دل شهر بزرگ بغداد فرو رفتیم.ماشین در حاشیه ی رود پر آب دجله،که با زیبایی بسیار مغرور و آرام پیش می رفت،در حرکت بود.کرجی ها روی رود این طرف و آن طرف می رفتند.در خیابان هارون الرشید یا جایی در همان حوالی مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم.ر وی تابلو ی بزرگی،بالای سردر پارک،این عبارت دیده می شد:«مدینه الالعاب».بر تابلوی دیگری نوشته شده بود:«حدیقه الزوراء».ما را به شهربازی برده بودند.چه افتضاحی!داشتیم از خجالت آب می شدیم.تحقیری بدتر از این نمی شد.از بلندگوی پارک ترانه ای شاد و هیجان آور پخش می شد؛ترانه ای که در آن این عبارت زیاد تکرار می شد:«منصوره یا بغداد».

ما را به صف کردند و بردند داخل پارک.همه جور وسیله ی بازی در آن پارک بزرگ دیده می شد.برای من و همراهانم،که برخی شهرستانی و برخی روستایی بودیم،دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب می بود؛اما در شرایطی نبودیم که از آن محیط جذاب و بازی های کودکانه لذت ببریم.برعکس؛داشتیم عذاب می کشیدیم.این عذاب حتی وقتی به اجبار ما را سوار تله کابین کردند و از بالای رودخانه ی دجله به آن سوی آب رفتیم و برگشتیم هم فروکش نکرده.از تله کابین که پیاده شدیم به سمت ماشین برقی ها هدایت شدیم.خجالت آور بود.عراقی ها از ما خواستند هر یک در یک ماشین برقی بنشینیم و پدال آن را فشار بدهیم.

محمد ساردویی این نمایش را دیگر تاب نیاورد.گوشه ای نشست و شروع کرد بهذعق زدن.به عراقی ها گفت حالش خوب نیست و الان است که بالا بیاورد.این همه فقط برای فرار از ماشین سواری زورکی بود.نقشه اش گرفت.عراقی ها اجازه دادند گوشه ای بنشیند و ما را تماشا کند.نشستم پشت فرمان.پایم را که روی پدال فشار دادم ماشین برقی از جا کنده شد و محکم با ماشین جلویی برخورد کرد.این تصادف آن قدر خنده دار بود که باعث شد برای یک لحظه همه چیز را به فراموشی بسپارم.فرمان را چرخاندن و یک بار دیگر پایم را روی پدال گاز فشار دادم.راه افتادم.کودک درونم بیدار شده بود.می خواست از این بازی دلچسب لذت ببرد؛اما من به سختی مقاومت می کردم.

اخم و لبخند،باهم،در چهره هایمان دیده می شد.با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی می کرد،دیگران به او تذکر می دادند.حسن مستشرق،که اهل ساری بود،ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها،که اهل ساری بود،ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها،که در آن شلوغی داشت فیلم می گرفت،حرکت داد.فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه ی حسن بی خبر بود!حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است.با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف.حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقی ها درباره ی عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند.

این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم.یک راست برگشتیم به زندان و قصه ی آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفته ایم به حالمان غبطه خوردند.

(کتاب آن بیست و سه نفر/صفحه 149تا 151)

مشخصات

مشخصات محصول
نویسنده
احمد یوسف زاده
انتشارات
نشر سوره مهر
موضوع
دفاع مقدس
شابک
۹۷۸-۶۰۰-۰۳-۱۶۷۹-۲
شماره کتاب شناسی ملی
۳۱۸۳۷۴۴
تعداد صفحات
408 صفحه
سایز
رقعی
نوع جلد
شومیز (معمولی)

دیدگاه ها (0)