سرمشق
کد محصول (448260)
کتاب «سرمشق » به کوشش موسسه شهید کاظمی
اطلاعات بیشتر
توی نماز جماعت همیشه صف اول می ایستاد. همیشه توی جیبش مهر و تسبیح تربت داشت . گاهی وقت ها هم که به هر دلیلی توی جیبش نبود، موقع نماز در حسینیه پادگان دنبال مهر تربت می گشت وقتی که پیدا می کرد، این شعر را زمزمه می کرد، «تا تو زمین سجده ای ، سر به هوا نمی شوم ...»
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
اوایل پاسداری اش بود. داشتم می رفتم ماموریت . به راننده تانک و محسن که کمکی اش بود کلی سفارش کردم و ازشان خواستم در این چند روز هر کاری انجام دادند برای تانک ، حتما توی دفتر نت ثبت کنند . مبادا سهل انگاری کنند.
وقتی از ماموریت برگشم ، آمدم سراغ تانک و دفترچه نت، اصلا منظم نبود و خیلی جیزها ثبت نشده بود، ناراحت شدم و باهاشان برخورد کردم و با داد و فریاد از آنها توضیح خواستم.
آنها هم ناراحت شدند ، حتی محسن با دلخوری گفت: « چقدر گیر میدی ، حالا مگه چی شده؟»
چند وقت بعد رزمایش داشتیم. بازرس ها آمدند دقیق داخل تانک ما و همان اول کار ، سراغ دفترچه نت. خیلی بد شد هم برخورد کردند و هم ثبت تخلف.
بازرس ها رفتند و ما مشغول ادامه رزمایش .
پیامک آمد روی گوشی ام . محسن بود که پشت سرم نشسته بود . پیامک داده بود و عذرخواهی کره بود . گوشی را خاموش کردم . زیر چشمی حواسم به او بود . داشت زنگ می زد. با تعجب گفت: « گوشیتون چرا خاموش شد؟»
-شارژ نداره .
-ممکنه کسی کار مهمی داشته باشه .
اعتنایی نکردم.
باتری گوشی اش را به سمتم دراز کرد و از من خواست باتری را عوض کنم باز هم توجهی نکردم.
ظهر وقتی از تانک پیاده شدیم محسن آمد جلو و دستم را گرفت عذر خواهی کرد و حلالیت خواست.
سرمشق / صفحه ی 64-65