امانتی
امانتی
کد محصول (446958)
(امانتی) نیم نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار شهید سید محسن موسوی
اطلاعات بیشتر
می خواست برود جبهه،اولین بارش بود.همه جا حرف از رفتن بود سید محسن هم در سرهوای رفتن داشت.به کسی چیزی نگفت،حتی خانواده اش.شک نداشت که مخالفت می کنند.
ساکش را از چند روز قبل بسته بود و گوشه ای که کسی نبیند مخفی کرده بود.روز اعزام رسید.رفت بالای پشت بام و ساکش را انداخت در کوچه،دوستش منتظر بود تا بیاید و باهم بروند.
بهانه ی خوبی پیدا کرده بود،به پدرش گفت:بابا برم دوستم را بدرقه کنم می خواد بره جبهه...
وقتی پدر اجازه داد،در پوست خودش نمی گنجید و چشمانش از خوشحالی برق می زد سریع وارد کوچه شد تا با دوستش همراه شود.ساکش را گرفت و دست در دست دوستش با سرعت هرچه تمام تر خودش را به اتوبوس رساند.
یکی از آشنایان به پدر سید محسن خبر داد که پسرت اینجاست و قصد اعزام به مناطق را دارد وقتی خبر دار شد خودش را به سید محسن رساند و گفت پسرم همین طوری که نمی شه بری جبهه باید آموزش ببینی،
هر کاری را آدم باید از راهش وارد بشه ، اول باید بری و دوره های آموزشی را بگذرونی تا ورزیده و کارآزموده بشی!
می دونستی اگه رفته بودی و الان زخمی شده بودی یا اصلا خدای نکرده می مردی نه مجروح حساب می شدی و نه شهید و هیچ اجر و پاداشی هم نداشتی؟
سید محسن در حالی که از خجالت رنگش پریده بود و نمی دانست که آموزشی هم در کار است،به همراه پدر و با ناراحتی از دوستش خداحافظی کرد و به خانه برگشت.بلافاصله فردای آن روز برای آموزش رفت.تمام فنون نظامی را آموزش دید و تمرین کرد و بعد از چند روز دوباره راهی شد.این بار نگرانی های قبل را نداشت و برای جنگیدن آماده ذر بود...