بی نصیب
بی نصیب
کد محصول (447241)
کتاب "بی نصیب" به قلم سید حمید مشتاقی نیا در مورد خاطرات شفاهی حجت الاسلام و المسلمین محمد مهدی ماندگاری با موضوع انقلاب و دفاع مقدس است .
اطلاعات بیشتر
در این کتاب آمده است بی نصیب نام تمام کسانی است که از مقام والای شهادت بی نصیب مانده اند ;و با آرزوی پیوستن به رفقای شهیدشان زندگی میکنند.
نویسنده کتاب را در 11 فصل تنظیم کرده است
فصل اول
به زندگینامه ایشان می پردازد متولد محله خواجه ربیع .
فصل دوم
به بیان خاطرات زمان انقلاب ایشان میپردازد
فصل سوم
به شرایط حاکم بر دبیرستانها در زمان پیروزی انقلاب میپردازد
فصل آخر
تا انتهای کتاب خاطرات دفاع مقدس بازگو میشود .
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
(سال 1365 با توجه به اینکه مدت چندانی از آغاز زندگی مشترک من نمیگذشت , ترجیح دادم موقع اعزام , همسرم را به مشهد بفرستم .اعزام به جبهه بعد از تاهل با اعزام زمان مجردی متفاوت است کسی میتواند این موضوع را متوجه شود که جنس علقه همسر را درک کرده باشد;علقه ایکه با جنس محبت به والدین تفاوت دارد .شاید برای همین است که آمار رزمنده هاو شهدای مجرد , همیشه بیشتر از متاهل ها بود .دل کندن از وابستگی های دنیا , کار ساده ای نیست. دیگر میتوانستم حال و روز شهید صادق سمیعی را موقع اعزام به جبهه درک کنم .صادق بعضی وقتها شیطنت میکرد و موقع روبوسی , صورت رفقا را گاز میگرفت !یک روز مقع اعزام , در ایستگاه راه آهن مشهد , چند نفری تصمیم گرفتیم از خجالتش در بیاییم ! شوخی ,شوخی با مشت و لگد افتادیم به جانش وسط سر و صدا و هیاهو , برایمان عجیب بود که چرا صادق هیچ واکنشی نشان نمیدهد؟او خودش اهل نشاط و جست و خیز بود. یک آن یکی از بچه ها داد زد "صبر کنید !خانمش دارد ما را نگاه میکند ."سر را که برگرداندیم خانم جوانش را دیدیم که برای وداع با مرد زندگی اش به راه آهن آمده و در فراق او به آرامی اشک میریزد.به صادق نگاه کردیم , زیر چشمی داشت همسرش را میپاییدواز گوشه چشمانش اشک روانه میشد. حالا من از دل دردمند صادق باخبر شده بودم وباید خودم را برای سختی های اعزام بعد از تاهل آماده میکردم .)
(بی نصیب/ ص 123 )
(جنب و جوش فرماندهان را که دیدیم یقین کردیم خبرهایی است ... در همین روز ها بود که سرو کله محمد رضا پیدا شد برادر کوچکم حالا مرد شده بود ... چهره اش نورانی شده بود. معلوم بود درس های دانشگاه جبهه را به خوبی فرا گرفته است .او غواص بود و در گردان نوح مستقر بود آمد و ساعتی را با من و دیگر رفقا گذراندو عکس یادگاری گرفت و رفت.گردان رعد هم در عملیات کربلای 5هم وظیفه پشتیبانی داشت اما گردان نوح خط شکن بود و باید شب حمله وارد میدان میشد . محل استقرار ما مدرسه ای در خرمشهر بود .شب های قبل از عملیات را به نوحه و مناجات میگذراندیم . ایام شهادت حضرت زهراسلام الله علیها بود .شب نوزده دی بود . موقع روضه خوانی این جمله را گفتم :"عده ای به زودی میهمان حضرت زهراعلیها السلام خواهند شد ". صدای گریه بچه ها اوج گرفت .واقعا میشداحساس کرد عده ای با تمام وجود آماده ی میهمانی حضرت شده اند .بچه های گردان نوح تعریف میکردند که همان شب برادرم محمد رضا و دوستش سید حسن حسینی آنقدر موقع روضه گریه کردند ...که عده ای به آن دو گفتند :"دعا که تمام شد چرا اینقدر گریه میکنید؟"جواب محمد رضا زیبا بود .گفت :"دعا کنید شهید بشویم و دیگر این گونه گریه نکنیم ."رزمندگان به اهل گریه میگفتند "سلسله اشکانیان !"به آنهایی هم که در امور گردان تلاش میکردند و دنبال سر و سامان دادن به اوضاع بودند,میگفتند :"سلسله سامانیان !"محمد رضا در زمره سلسله اشکانیان محسوب می شد.)
(بی نصیب/ ص126)