ملا صالح
کد محصول (447330)
کتاب"ملاصالح" خاطرات ملاصالح قاری به روایت رضیه غبیشی
اطلاعات بیشتر
کتاب"ملاصالح" سرگذشت شگفت انگیز مترجم اسرای ایرانی در عراق _ملاصالح قاری_به روایت رضیه غبیشی می باشد.
اکنون پویش مطالعاتی روشنا، برای آشنایی با گوشه ای از جانفشانی های رزمندگان دفاع مقدس و ترویج فرهنگ کتابخوانی،در حرکتی مردمی و با همیاری مولف،ناشر،مراکز پخش و کتابفروشان با صرف نظر نمودن از حقوق مادی و کاهش قیمذ از 12000تومان به 8000 تومان این کتاب را به خوانندگان گرامی تقدیم می کند.
دربخشی از این کتاب می خوانیم:
بهار از راه رسیده بود و گرمای درون اتاق ها دیگر قابل تحمل نبود.صدای ایستادن کامیون حامل اسرا برای چندمین بار در محوطه ی استخبارات به گوشم رسید.
به سرعت به طرف پنجره رفتم به حیاط زل زدم.هر بار با بازشدن دروازه و آمدن اسرای تازه وارد قلبم فرو می ریخت و استغاثه می کردم.از خدا می خواستم این آخرین گروه باشد و این اوضاع هرچه زودتر تمام شود تا من نیز از این اردوگاه بروم.صدای داد و فریاد سربازها می آمد.نگهبان پشت در اتاق،صدایم کرد
: _صالح! اسیر آوردند.
از پشت پنجره به بیرون نگاه می کردم و از آنچه می دیدم،دهانم از تعجب باز مانده بود!اسیران تازه،به قدری کم سن و سال و نوجوان بودند که مویی در صورتشان نروییده بود.در اتاق باز شد و نگهبان داخل آمد و با اشاره به من گفت:
_یا الله صالح تعال!
به سرعت قدم برمی داشتم و به. دنبال نگهبان راه افتادم تا هرچه زودتر به حیاط برسم.طبق معمول دست ها و چشم هایشان را بسته بودند.صورت ها خاکی و آفتاب سوخته بود و سفیدی و خشکی لب ها جلب توجه می کرد.ترس در وجود همه نشسته بود.بیشترشان با زیر پیراهنی و شلوارهای خاکی کثیف و پاره بودند و بعضی از آن ها مجروح و زخم هایشان عفونت کرده بود.
دست و چشم هایشان را باز کردند.همه با قیافه های غمگین و خسته،با نگرانی به اطراف و جایی که آمده بودند،نگاه می کردند.با فرمان یکی از ماموران همه کنار هم روبه روی ساختمان ایستادند.من هم مثل بچه ای حرف گوش کن،بافاصله از رئیس استخبارات ایستادم و منتظر فرصتی بودم تا پیغامم را به تازه واردها تفهیم کنم.